و قاف حرف آخر عشق است
نمیدانم چند سالَم بود که کتاب «شعر امروز» نوشته «محمدرضا نیکومحمدی» و «ساعدباقری» را خواندم و با شعر و نام و مرام فرهیخته «قیصر امینپور» آشنا شدم؟
بلافاصله و در اولین فرصت «تنفس صبح» را خریدم و شد همدم همیشه من و مرا به دنیای زیبای شعر وارد کرد.
بعد از آن دیگر گوش به زنگ بودم و به قولی گوش خوابانده بودم تا اگر کتابی از این نام منتشر شد، بلافاصله بگیرم.
یکی دو سال بعد «آیینههای ناگهان» منتشر شد و اندکی بعد درباره همان کتاب در ماهنامه «شباب» مقاله «توبه شکستم» دکتر «مرتضی کاخی» را در نقد و بررسی برجستگیهای این اثر سترگ خواندم.
بعد از این هرجا قرار بود حرفی بزنم و شعری بخوانم و اعلامحضوری داشتهباشم، و یا به ضرورت مجری برنامهای هرچند غیرادبی هم باشم، شعر «قیصر» ورد زبانَم بود و هرجا میخواستم به کسی شعری توصیه کنم و الگویی در شعر نشان دهم «امینپور» را نشان میدادم و از شعر او شاهدمثال میآوردم.
«قیصر امینپور» چند سال بعد یک روز به کاشان آمد و سه چهار ساعتی که با کاروان انجمن شاعران ایران در کاشان حضور داشتند، من سعادت داشتم که همراه او باشم و از نزدیک آن کوه استوار مردانگی و مروت را از نزدیک ببینم.
آنروز«آیه» دختربچه کوچکی بود با موهای بسته که در کنار پدر شادمانی میکرد و تازه از برخاستن «قیصر» از بستر بیماری دو سه سالی بیشتر نمیگذشت و ما و بلکه خیلی از نزدیکترین دوستان و همراهانش هم خبر نداشتند که از آن تصادف لعنتی درد بزرگی را باخود یدک میکشد و خم به ابرو نمیآورد.
خبر نداشتیم و نداشتند که دکتر هر ماه چندینبار درد سنگین «دیالیز» را برخود هموار میکند و از همه پنهان میدارد.
این اتفاقات زمانی میافتاد که «دردوارهها» سروده شده بود و از درد دیگران حکایت میکرد.
و بالاخره بامداد شوم هشتم آبانماه برای ما از راه رسید و «قیصر» را از همه دردها و «دردوارهها» رها کرد تا تمام ما یتیم شعری بمانیم که پیشترها کمتر سروده و خوانده میشد و حالا قرار بود دیگر اصلا سروده نشود.