وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

علی مصلحی
وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

روزنامه‌نگاری که کارمند بانک بوده و اکنون شیشه‌بری می‌کند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۱۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

جشمهایت

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ق.ظ

همه مدل‌ها را
 پرسیدم و بافتم
صدایت
دست‌هایم را به بافتن
 گرم می‌کرد
اما هیچ جورابی
پا
و هیچ دست‌کشی
دست
و هیچ شالی گردنم را
گرم نکرد
چشم‌هایت را نمی‌دیدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۰۷:۴۰
علی مصلحی

زغال روسفید

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۰۸ ق.ظ

زغال خوب
 رفیق بد
 رفیق خوب
 زغال بد
 خوب و بد ندارد
 زغال و رفیق در همند
 اما روسفیدی
فقط
 به رفیق یکرنگ می‌ماند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۰۸
علی مصلحی

دارالملام ما را دارالسلام گردان

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ق.ظ

جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وآنگه مدام درده ما را مدام گردان

از ما و خدمت ما چیزی نیاید‌ ای جان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان

دارالسلام ما را دارالملام کردی
دارالملام ما را دارالسلام گردان

این راه بی‌‌‌نهایت گر دور و گر دراز است
از فضل بی‌‌‌نهایت بر ما دو گام گردان

ما را اسیر کردی اماره را امیری
ما را امیر گردان او را غلام گردان

انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان

هر ذره را ز فضلت خورشیدییی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان

در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
و آن را که گوید آمین هم دوستکام گردان
مولوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۲۵
علی مصلحی

بهاریه

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۲۰ ب.ظ

این بهاریه که در قالب مخمس سروده شده، یکی از بهترین‌ها در گونه ادبی بهاریه‌ است. بهاریه‌ای که در آن شاعر با مهارتی مثال‌زدنی، میوه‌ها را با تصاویری استعاری و بدیع به‌تصویر کشیده و معرفی کرده است. شاعر این بهاریه «میرزا نعیم سدهی» است.
فرّ جوانی گرفت طفل رضیع بهار
لب ز لبن شست باز شکوفهٔ شیرخوار
باز درختان شدند بارور و باردار
سِرّ نهان هر چه داشت کرد عیان روزگار
 تو گویی امروز شد سرّ خدا آشکار

به باغ بس فرودین به اُردی اولاد داد
پس آن‌گه اردیبهشت به‌دست خـرداد داد
پس مه ‌و خـــردادشان به تیـــر و مرداد داد
گاه به دایه سپرد گاه به استاد داد
 تا همه اطفال باغ شدند کامل عیار

طــارمِ پیچان تاک، سپهرْ آیین بوَد
خوشهٔ انگور او، سهیل و پروین بود
به شاخ نیلوفری، دستهٔ نسرین بود
یا به کف شیخ شهر، سُبحهٔ سیمین بود
 یا به گلوی عجوز عَقد دُرِ شاهوار

مهندس طبع ساخت ز هندوانه کُره
علوم جغرافیا جمع در او یکسره
بلندی و پست و سطح چشمه و کـوه و دره
به عرض چون بایدش زدن دگر دایره
 بزن خط استوا بر خط نصف‌النّهار

طبیعت لعل‌ساز، لعل تراشیده باز
لعل تراشیده را پهلوی هم چیده باز
پهلوی‌هم‌چیده را به‌نقــره پیچیده باز
به‌نقره‌پیچیده را به حقّه پیچیده باز
 به‌حقّه‌پیچیده را نام نهادست است نار

روی دلارای به از چه سبب زرد گشت
چهر مصفّای وی از چه پر از گرد گشت
گمان برم همچو من جفت غم و درد گشت
چنین شود هر که او ز دلبرش فرد گشت
 چنان‌که من گشته‌ام ز هجر زار و فکار

بر ز برِ شاخ بین سیبک سیمیـن ذقن
نیمه‌رخ سرخِ او نیم‌رخ زردِ من
عاشق و معشوق بین خفته به به یک پـیرهن
نی غلطم عاشقی است کشته و خونین کفن
 به جرم دلدادگی زدند او را بـه دار

درخت امرود بین حکمتی انگیخته
صراحی‌ای ساخته در او شکر ریخته
مشک و گل و زعفران به‌هم درآمیخته
برابر آفتاب به شاخه آویخته
 کز پسِ شش مه شود دوای بیمارِ زار

درخت نارنج بود دخترکی کامله
ز نفخ باد بهار به باغ شد حامله
طفل سمینی بزاد بی‌مدد قابله
طفل سمینش شده بدن پر از آبله
 به چهر گلگونش ماند آبلهٔ آب‌دار

به جان رسیدم ز درد ساقیکا خیز خیز
از آن می‌ دَردسوز به ساغرم ریـز ریـز
ز می‌ بــه چشم خِرَد خاک سیه بیـز بیـز
نامه کنم سخت‌سخت خامه کنم ریز‌ریز
 جامه کنم چاک‌چاک جامه کنم پار‌پار

آتش عشق و جنون شعله‌زنـد گاه‌گاه
گاه کنم وای‌وای گاه کشم آه‌آه
ناله‌کنان سال سال مویه‌زنان ماه‌ماه
صبح چو کبک دری خنده‌زنم قـاه‌قـاه
 شام چو مرغ سحر گریه کنم زار‌زار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۰
علی مصلحی

قورماغه‌ای روی «نشر چشمه»

پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۳۳ ق.ظ

 وقتی گف‌گیر به ته‌ دیگ می‌خورد، همه چیز قلب می‌شود. اعتبار و اعتماد و اصالت و مفاهیمی از این دست شدیدا رنگ می‌بازد.

آزادی بیان یکی از بنیادی‌ترین حقوق بشری است. هر کس حق دارد حرف خود را بیان کند الا این‌که حرف و بیان او مغایر یا تهدید‌کننده آزادی دیگران باشد. حرف بیان‌شده اگر حرف حقی و از دل بر آمده بود، لاجرم مخاطب خود را پیدا کرده و بر دل خواهد نشست، و تاثیر مثبت خود را خواهد داشت. و اگر هم حرف حقی نبود و از دل برنیامده بود، باد هوا خواهد بود و اسباب زحمت گوینده و در بهترین حالت، اگر زیانی نرساند خنثی خواهد بود بدون تاثیری مثبت یا منفی.

بر مبنای همین حق، هر کسی حق دارد خود را شاعر و نویسنده و ادیب و ... هم بداند و بنامد و آثار آفریده شده و برآمده از ذائقه ادبی خود را عرصه کند. حالا یا برای دیگران به صورت شفاهی بخواند و یا به صورت مکتوب بنویسد و چاپ کند. اما به صرف ادعای آفریننده یک اثر، آن اثر نمی‌تواند شعر و داستان و نوشته قابل اعتنا تلقی، و در دسته‌بندی‌های حاص آن طبقه‌بندی شود.
پذیرفتن یک اثر در قالب شعر، داستان یا نوشته قابل اعتنا به عنوان مقاله علمی و ... مشروط بر مطابق و منطبق بودن با قواعد، استاندارد و چهارچوب‌هایی است که برای آن‌ها تعریف و احصا شده است.

بر همین اساس از میان هزاران عنوان کتاب که سالیانه در سراسر دنیا تحت عنوان شعر و رمان و داستان و ... چاپ و منتشر می‌شود، تنها تعداد اندکی با اقبال اهالی و مخاطبان آن گونه خاص نوشتاری رو‌به‌رو شده و  درصد قابل‌توجهی از آثار چاپی و منتشرشده، بدون کمترین اقبال و اعتنا از طرف مخاطبین، روی دست نویسنده و ناشر باد می‌کند و به مرور راهی کاغذفروشی‌ها و مراکز خمیرکردن کاغذ و کتاب می‌شود.

در این میان اما چندین عامل جانبی در اقبال به یک اثر و مورد توجه مخاطب قرارگرفتن تاثیر دارد و از جمله برجسته‌ترین آن‌ها یکی اینست که یک موسسه انتشاراتی معتبر، اثری را منتشر کرده باشد، و کتاب با امضای و با پشتوانه اعتبار آن موسسه راهی به سمت توجه و اقبال مخاطبین پیدا کند.

 بدیهی است اعتبار یک موسسه انتشاراتی به سادگی به‌دست نمی‌آید و چندین سال کار با وسواس و دقت، با تکیه بر پشتوانه علمی، ادبی، فرهنگی و ناچیز و یا درحد صفر بودن خطاهای احتمالی لازم است تا اعتباری برای موسسه اندوخته شود و نامی در بین نام‌ها شود.

این اعتبار اما به اندک خطایی می‌تواند با چالش مواجه شده و اگر به فوریت مرمت نشود، در کمترین زمان ممکن هدر می‌رود و تمام می‌شود.
 
«نشر چشمه» که خوشنامی قابل توجه و سابقه چندین ساله و معتبر در انتشار اغلب آثار ادبی، هنری و علمی در اغلب حوزه‌ها داشته و دارد، و همین سابقه پشتوانه اعتماد مخاطبین و اعتبار مولفینی بوده که آثارشان در این موسسه منتشر می‌شده، و با توجه به همین پشتوانه، اعتبار و اعتماد، هر نویسنده‌ای به سادگی نمی‌توانسته اثرش را در این موسسه منتشر کند، این روزها کتابی را با عنوان شعر چاپ و منتشر کرده که فارغ از خطای فاحش بودن، یک گاف بزرگ در پرونده کاری این موسسه حساب می‌شود.

 انتشار این کتاب، البته اولین خطای این موسسه در سال‌های اخیر نیست و از چندین سال پیش به این طرف، این موسسه از دقت و وسواسی که پشتوانه سابقه چندین ساله بوده، فاصله گرفته و چاپ چندین اثر با سطح پایین علمی و با فاصله از استاندارهای متعارف بعض گونه‌های ادبی و هنری، به مرور نشان از به ته دیگ‌ خوردن گف‌گیر بنیه علمی و فدا شدن اعتبار و اعتماد و اصالت در این موسسه شده است.
 
نشر چشمه در  شرایطی امضا و اعتبار خود را با گشاده‌دستی در پای انتشار مجموعه شعر
«قورماغه‌ای روی تیفال» گذاشته  که این مجموعه نه تنها کمترین قرابتی با بدیهی‌ترین قواعد ادبی در حوزه شعر ندارد، که بیشتر به هذیان‌گویی در قالب تمسخر و خنده شبیه است.

برای آن‌که دست خالی نباشیم، قطعه شعری از کتاب «قورماغه‌ای روی تیفال» سروده «سیدرضا خاتمی» را باهم مرور می‌کنیم:
زنم وقتی از حموم میاد بوی سیر نمی‌ده
منم وقتی از حموم میام بوی تخم‌مرغ نمی‌دم
اون از شامپوی سیری استفاده می‌کنه
که بوی سیر نمی‌ده
من از شامپوی تخم‌مرغی
که بوی تخم‌مرغ نمی‌ده ...
منتشرشده در کاشان نیوز این‌جا

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۰۴:۳۳
علی مصلحی

این شعر

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۲۷ ب.ظ

باران آمد
این شعر در باران آمد
این شعر بدون چتر در باران آمد
در دست این شعر یک سبد بود
در سبد این شعر نور بود و روشنی
و گرما و کلمه
***
باران آمد
 این شعر در باران رفت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۷
علی مصلحی

من ماه نیستم

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۴ ب.ظ

ماه به همه وعده‌هایش وفا می‌کند
روشن است در شب
و خاموش در روز
به احترام خورشید
من به احترام تو
خاموش نمی‌شوم
نه این‌که تو خورشید نباشی
من ماه نیستم
ولی به همه وعده‌هایم وفادارم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۴
علی مصلحی

و چشم...

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ

درس زیاد می‌خواندم
 و هرجایی که مهم بود
 زیرش با یک مداد
خط می‌کشیدم
 «قانون اول نیوتون»
همیشه یکی از سوال‌های امتحانی بود
 قانون جاذبه هم
گفتم جاذبه
 یاد چشم‌های مادرم افتادم
 یاد چشم‌های بی‌بی
 یاد چشم‌های تو
 و چشم...
عضو مهمی‌ست
 اگرنه، زن‌ها آن‌قدر با دقت رو به آینه زیرش با مداد خط نمی‌کشیدند...

حمید جدیدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
علی مصلحی

در نکویاد ایرج افشار و آرشیوسازی

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۰۷ ب.ظ

نظمیست هر نظام‌پذیری را
گرخواندی در اول موسیقا
بعد از سقوط سلطنت، در همین چند سال اخیر، روشنفکران و کتاب‌‌خوانان ایران تازه به این فکر افتاده‌اند که «ما حافظهٔ تاریخی نداریم.» راست است و این حقیقت قابل کتمان نیست. در کجای جهان، در قرن بیستم، اگر فرّخی یزدی (غرض شخص او نیست، بلکه منظور شاعری آزاده و میهن‌دوست و شجاع از طراز اوست) کشته می‌شد، کسی از گورجای او بی‌خبر می‌ماند؟ نمی‌دانم شما تاکنون به این نکته توجه کرده‌اید که هیچ‌کس نمی‌داند جای به خاک‌سپاری فرخی یزدی کجا بوده است؟
این دیگر قبر فرخی سیستانی نیست که مربوط به یازده قرن پیش از این باشد و بگویند در حملهٔ تاتار از میان رفته است. فرخی یزدی در سال تولد من و همسالان من کشته شده است و شاید قاتلان او، که آن جنایت را در زندان قصر مرتکب شدند، هنوز زنده باشند. عمر طبیعی نسل قاتلان او چیزی حدود ۹۰ ـ ۹۵ سال است.

چرا هیچ‌کس نمی‌داند که قبر فرخی یزدی کجاست؟ خواهید گفت: «شاید در فلان گورستانی بوده است که اینک تبدیل به پارک شده است.» در آن صورت این پرسش تلخ‌تر به میان خواهد آمد که چرا ما این‌چنین ناسپاس و فراموش‌کاریم که محلی که فرخی یزدی در آن مدفون شده است تبدیل به پارک شود و یک سنگ یادبود برای او در آن پارک نگذاریم؟

در کجای دنیا چنین چیزی امکان‌پذیر است؟ شاعری که مانند آرش کمانگیر، تمام هستی خود را در تیر شعر خود نهاده است و با دیکتاتوری بی‌رحم زمانه به ستیزه برخاسته است و در زندان‌‌ همان نظام با «آمپول هوا» او را کشته‌اند، چرا باید محل قبر او را هیچ‌کس نداند؟ خواهید گفت: «از ترس نظام دیکتاتوری آن روز، کسی جرأت نکرده است که آن را ثبت و ضبط کند.» همه می‌دانند که دو سال بعد از مرگ فرخی یزدی آن نظام دیکتاتوری «کن‌فیکون» شده است. چرا کسانی که بعد از فروپاشی آن نظام آن‌همه دشنام‌ها نثار بنیادگذارش کردند، به فکر این نیفتادند که در جایی به ثبت و ضبط محل خاک‌سپاری فرخی یزدی بپردازند؟

هیچ عذری در این ماجرا پذیرفته نیست. هیچ خردمندی این‌گونه عذر‌ها را نخواهد پذیرفت. در فرنگستان، همین‌طور که در خیابان راه می‌روید، می‌بینید که بر دیوار بسیاری از ساختمان‌ها، پلاک یا سنگی نهاده‌اند و بر آن نوشته‌اند که فلان شاعر یا نویسنده یا دانشمند، در فلان تاریخ دو روز یا یک هفته در این ساختمان زندگی کرده است. جای دوری نمی‌روم.

در همین دورهٔ بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بیست سال اخیر، اولیای محترم حضرت عبدالعظیم (به صرف گذشت سی‌ سال و رفع مانع فقهی) قبر بدیع‌الزمان فروزانفر، بزرگ‌ترین استاد در تاریخ دانشگاه تهران و یکی از نوادر فرهنگ ایران‌زمین را، به مبلغ یک میلیون تومان (در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست سوم) به یک حاجی بازاری فروختند. هیچ‌کس این حرف را باور نمی‌کند. من خود نیز باور نمی‌کردم تا ندیدم.
قصه ازین قرار بود که روزی خانمی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: «من الان در روزنامهٔ اطلاعات مشغول خواندن مقالهٔ شما دربارهٔ استاد بدیع‌الزمان فروزانفر هستم.» به ایشان عرض کردم که من در هیچ روزنامه‌ای مقاله نمی‌نویسم از جمله «اطلاعات»؛ حتما از کتابی نقل شده است. ایشان، آن‌گاه خودشان را معرفی کردند: خانم دکتر گل‌گلاب، استاد دانشگاه تهران، به نظرم دانشکدهٔ علوم.

پس ازین معرفی دانستم که ایشان دختر مرحوم دکتر حسین گل‌گلاب استاد برجستهٔ دانشگاه تهران هستند که عمّهٔ ایشان ـ خواهر مرحوم دکتر گل‌گلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود. آن‌گاه خانم دکتر گل‌گلاب با لحن سوگ‌وار مُصرّی خطاب به من گفتند: «آیا شما می‌دانید که قبر استاد فروزانفر را، اولیای حضرت عبدالعظیم به یک نفر تاجر به مبلغ یک میلیون تومان فروخته‌اند؟»

من در آن لحظه، به دست و پای بمردم. ولی باور نکردم تا خودم رفتم و به چشم خویشتن دیدم. در کجای دنیا چنین واقعه‌ای، آن هم در پایان قرن بیستم، امکان‌پذیر است؟ از چنین ملتی چگونه باید توقع حافظهٔ تاریخی داشت؟

حق دارند کسانی که می‌گویند «ما حافظهٔ تاریخی نداریم» فقر حافظهٔ تاریخی ما نتیجه‌‌ی نداشتن «آرشیو ملی» است؛ نه در قیاس با فرانسه و انگلستان که در قیاس با همسایگانمان. آرشیو ما کجا و آرشیو عثمانی (یعنی ترکیهٔ قرن اخیر) کجا؟!! گاهی دانشجویان دوره‌های دکتری ادبیات که سخت شیفتهٔ مطالعات ادبی در حوزهٔ نظریه‌های جدید هستند، به من رجوع می‌کنند که «ما می‌خواهیم روش «لوکاچ» یا روش «لوسین گلدمن» را بر فلان رمان معاصر ایرانی، به اصطلاح «پیاده کنیم» و رسالهٔ دکتری خود را در این باره بنویسیم.»

من در میان هزاران مانعی که در این راه می‌بینیم، به شوخی به آن‌ها می‌گویم اگر شما از دولت فرانسه بپرسید که «در فلان تاریخ، و در فلان قهوه‌خانهٔ خیابان شانزه‌لیزه، آقای ویکتورهوگو یک فنجان قهوه خورده است؛ صورت‌حساب آن روز ویکتورهوگو، در آن کافه مورد نیاز من است»، فوراً از آرشیو ملی فرانسه می‌پرسند و به شما پاسخ می‌دهند، اما ما جای قبر فرخی یزدی را نمی‌دانیم!

در جامعه‌ای که برای اطلاعاتی از نوع جای قبر فرخی یزدی، ما، بی‌پاسخ مطلقیم، چگونه می‌توانیم ساختار بوف کور یا چشم‌هایش یا همسایه‌ها یا جای خالی سلوچ را بر نظام اقتصادی و سیاسی عصر آفرینش این آثار انطباق دهیم با آن گونه‌ای که جامعه‌شناسان ادبیات در مغرب زمین، توانسته‌اند ساختارهای آثار ادبی را با ساختارهای طبقاتی و اجتماعی عصر پدیدآورندگان آن آثار انطباق دهند؟ صرف این‌که فلان نظام، بورژوازی یا زمین‌داری است یا فلان نظام خرده‌بورژوازی بوده است، برای آن‌گونه ملاحظات علمی ساختار‌شناسانه کفایت نمی‌کند.

وانگهی برای اثبات این‌که عصر پهلوی اول، مثلاً چه ساختار اقتصادی‌ای داشته است، ما هنوز هزاران پرسش بی‌پاسخ داریم؛ همچنین در مورد دوره‌های بعد و «بعد‌تر».

آیا فقر آرشیو ملی، نتیجة آن فقدان حافظهٔ تاریخی است یا نداشتن حافظهٔ تاریخی سبب شده است که ما هرگز نیازی به آرشیو، در هیچ‌جای کارمان نداشته باشیم؟

یکی از سعادت‌های بزرگ زندگی من این است که افتخار حضور در جلسه‌ای داشتم که رومن یاکوبسون، در دانشگاه اکسفورد، سخنرانی می‌کرد (سال ۱۹۷۴ یا ۱۹۷۵). یاکوبسون، یکی از شعرهای ویلیام بتلرییتز را به شیوهٔ خاص خود تحلیل می‌کرد و تحریرهای مختلف آن شعر را مقایسه می‌کرد، تا نظریهٔ ساختارگرایانهٔ خود را، بر آن معیار، تثبیت کند. یادم هست که یکی از حاضران ـ به نظرم جاناتان کالر  که در آن هنگام استاد جوانی بود و بعضی از آثارش امروز به زبان فارسی ترجمه شده است و در آن ایام اولین کتابش به نام Structuralist poetics تازه از چاپ خارج شده بود و در‌‌ همان مجلس رونمایی می‌شد و من یک جلد خریدم ـ اعتراض کرد بر گوشه‌ای از سخن یاکوبسون.

sasرئیس جلسه هم آیو ریچاردز، ناقد بزرگ قرن بیستم در قلمرو زبان انگلیسی بود. یاکوبسون به آن معترض گفت: «این سخن شما را، استاد دیگری هم، در آمریکا به من یادآور شد و گفت که: و این استنباط شما از شعر ییتز به خاطر طرز قرائتی است که شما خود از شعر ییتز دارید و این به سبب لهجهٔ روسی شماست «It is because of your Russian accent» یاکوبسون گفت: «دست آن استاد را گرفتم و بردم به دانشگاه هاروارد. آن‌جا که صدای تمام بزرگان دانش و ادب و هنر ضبط و ثبت و آرشیو شده است.

صفحهٔ صدای ییتز را که شعرهای خودش را خوانده بود و ازجمله‌‌ همان شعر را، برای او گذاشتم و گفتم: ببین، شاعر، خود نیز به‌‌ همان‌گونه می‌خواند که من خوانده‌ام» برای خوانندگان این یادداشت باید یادآور شوم که ییتز یکی از دو سه شاعر بزرگی‌ست که تاریخ ادبیات زبان انگلیسی به خودش دیده است و در سال ۱۹۳۹ درگذشته است. آن‌ها در چه سال‌هایی به فکر چه چیزهایی بوده‌اند و ما قبر بدیع‌الزمان فروزانفر را به یک حاجی بازاری به قیمت یک پیکان دست سوم می‌فروشیم.

از حوزهٔ کار خودم، دانشگاه تهران، مثال می‌زنم. اگر از دانشگاه تهران بپرسند که ما می‌خواهیم نوع سؤالات امتحانی ملک‌الشعراء بهار یا بدیع‌الزمان فروزانفر یا خانم فاطمة سیّاح را بدانیم، آیا دانشگاه تهران یک نمونه ـ فقط یک نمونه ـ از پرسش‌های امتحانی این استادان بزرگ و بی‌مانند را، که فصول درخشانی از تاریخ ادبیات و فرهنگ عصر ما را شکل داده‌اند، می‌تواند در اختیار ما قرار دهد؟ نه‌تنها در این زمینه پاسخ دانشگاه تهران منفی است، که حتی پرونده استخدامی ملک‌الشعراء بهار را هم ندارد. «بهار نوعی» اگر در فرانسه می‌زیست، برای صورت‌حساب قهوه‌ای که در فلان «کافة» پاریس خورده بود، آرشیو داشتند و ما حتی پرونده استخدامی او را نداریم؛ تا چه رسد به نوع صورت سؤال‌های امتحانی او.

همهٔ این حرف‌ها را برای آن مطرح کردم که بگویم ما انضباط لازم برای «آرشیوسازی» را در هیچ زمینه‌ای نداشته‌ایم و نداریم و تا در این راه خود را به حداقل استانداردهای جهانی نرسانیم، کارمان زار خواهد بود.

ایرج افشار، اما یکی از نوادری بود که در همین کشور ما و در همین روزگار ما، با هزینهٔ شخصی برای تمام مسائل فرهنگی و تاریخی آرشیو داشت. مجموعهٔ نامه‌هایی که او از افراد مختلف، در طول دورة حیات فرهنگی هفتاد ساله‌اش دریافت کرده است، همه محفوظ‌اند و طبقه‌بندی شده. از نامه‌های بزرگانی چون دکتر محمد مصدق و سیدحسن تقی‌زاده و للهیار صالح و سیدمحمدعلی جمال‌زاده، تا نامه‌ای که فلان آموزگار روستایی به او نوشته است و در باب کتابی چاپی یا نسخه‌ای خطی که داشته است، از او پرسش کرده است. حجم این نامه‌ها شاید متجاوز از بیست هزار صفحه باشد. وقتی مجموعهٔ کامل این نامه‌ها نشر یابد، گوشه‌ای از چشم‌انداز پهناور «آرشیوسازی» او آشکار خواهد شد. همچنین آرشیو عکس‌هایی که او از شخصیت‌ها و اماکن تاریخی ایران، خود گرفته است.

افشار همیشه اظهار تأسف می‌کرد و با دریغ به یاد می‌آورد که بعد از کوتای انگلیسی‌ها علیه دولت ملی دکتر محمد مصدق، مجبور شده بود برای حفظ جان دوستانش، مجموعهٔ بی‌شماری از نامه‌های مرتضای کیوان ـ آن مرد مردستان و انسان شریف تاریخ معاصر ایران ـ را که به افشار نوشته بود در چاه آب منزلشان بریزد و معدوم کند. ترسیده بود که اگر به دست ایادی «رکن دو»ی ارتش بیفتد از روابط کسانی با مرتضای کیوان آگاه شوند و جان آن افراد در معرض خطر قرار گیرد.

افشار خود اهل هیچ حزب و دسته‌ای نبود ـ در تمام عمر. شمارهٔ کتاب‌های کتاب‌خانهٔ شخصی ایرج افشار را به درستی نمی‌دانم؛ این‌قدر می‌دانم که یکی از غنی‌ترین کتاب‌خانه‌های حوزهٔ ایران‌شناسی در زیر آسمان ایران است. در این کتاب‌خانه علاوه بر کتاب‌های ایران‌شناسی به زبان‌های فرنگی و شرقی، تمام «تیراژ آپار»‌های مقالات فارسی و فرنگی که او در طول هفتاد سال گرد‌آورده بود، طبقه‌بندی شده است؛ «تیراژ آپار»هایی که غالباً امضای نویسنده را نیز با خود دارد و احتمالاً با اصطلاحاتی از سوی مؤلف، یادگاری است از ارادت آن خاور‌شناس یا پژوهش‌گر ایرانی به ایرج افشار.

گردآوری و طبقه‌بندی این جزوه‌ها و اوراق کوچک و کم‌برگ کار هر کس نبوده است. تنها ایرج افشار بوده است که توانسته با انضباط ذاتی و اکتسابی خویش آن‌ها را بدین‌گونه نظام بخشد و طبقه‌بندی کند.

اگر در مجموعهٔ انتشارات موقوفات دکتر محمود افشار (دفتر تاریخ، دفتر چهارم، گردآوری ایرج افشار، ۱۳۸۹ صص ۶۰۷-۶۲۲) یکی از نمونه‌های درخشان این خصلت «آرشیوسازی» او را ندیده‌اید، حتماً نگاهی به این کتاب بیفکنید تا ببینید که او در سال ۱۳۲۳-۱۳۲۴ که جوان بیست ساله‌ای بوده است چه‌گونه به فکر حفظ و گردآوری «امضا»‌های رجال سیاسی و فرهنگی عصر بوده است و خود می‌گوید: «دورهٔ سوم مجلهٔ آینده از مهر ۱۳۲۳ تا اسفند ۱۳۲۴» انتشار یافت و چون طومار آن بسته شد من امضا‌های ادبا و رجال معروف وقت را، از ورقه‌های اشتراک و رسید مجله، جدا ساختم و در دفتری به سلیقهٔ عهد جوانی چسبانیدم و بعد‌ها آن را به فرزندم آرش سپردم.

چون شناخت امضای رجال، برای باز‌شناسی اوراق و اسناد مملکتی مفید است، تصویر آن دفترچه با افزودن فهرستی الفبایی از نام‌ها در دفتر تاریخ به چاپ رسانیده می‌شود.» شما با نظر در آن اوراق امضای رجالی از نوع دکتر منوچهر اقبال، الول ساتن، ملک‌الشعرای بهار، ذبیح‌ بهروز، پورداوود، پیشه‌وری، علی‌اصغر حکمت، حسینعلی راشد، ادیب‌السلطنة سمیعی، دکتر سید علی شایگان، بزرگ علوی، هانری کربن، سید احمد کسروی، دکتر محمد مصدق و حدود یک‌صد‌وپنجاه رجل سیاسی و فرهنگی دیگر را می‌توانید ببینید.

افشار در تکمیل منابع پژوهش‌های ایران‌شناسی در کتابخانهٔ شخصی خود بسیار کوشا بود. تا همین اواخر، هرگاه می‌شنید یا در جایی می‌خواند که کتابی به یکی از زبان‌های فرهنگی، دربارهٔ ایران و یا یکی از مسائل تاریخ و فرهنگ ایران، انتشار یافته است، از فرزندانش در آمریکا می‌خواست که نسخه‌ای از آن کتاب برای کتاب‌خانة شخصی‌اش فراهم کنند؛ به هر قیمتی که باشد. در بسیاری موارد قیمت‌ها، به پول ایران به راستی کمرشکن بود اما او از این بابت هیچ اخم به ابروی خود نمی‌آورد و دست از طلب بر نمی‌داشت. به علت شهرت و اعتباری که در عرصة پژوهش‌های ایرانی در جهان به دست آورده بود، بیشترین پژوهش‌گران عرصهٔ ایران‌شناسی، خود نسخه‌ای از آثار خود را برای او می‌فرستادند و او نیز آثار خویش و‌گاه آثار دیگران را برای ایشان روانه می‌کرد.

افشار این کتاب‌خانهٔ گران‌بها و بی‌مانند را در سال‌های اخیر، سال‌ها و سا‌ل‌ها قبل از بیماری‌اش، سخاوت‌مندانه به «بنیاد دائره‌المعارف بزرگ اسلامی» بخشید که در آن‌جا با عنوان کتاب‌خانه و مرکز اسناد ایرج افشار نگه‌داری می‌شود و مراجعه به آن برای همهٔ ارباب تحقیق و استادان و دانشجویان آزاد است.

افشار، این نظام «آرشیو آفرینی» را نه تنها در کتاب‌خانهٔ شخصی خود سامان داده است که در هر کجا مسئولیتی پذیرفته است، کوشیده است که در این راه بنیادی نهاده شود؛ گرچه پس از او و رفتن او از آن‌جا، دیگران به ادامهٔ کار او دلبستگی نشان نداده باشند.

آن‌چه در کتاب‌خانهٔ مرکزی دانشگاه تهران وجود دارد و نشانه‌های «انضباط آرشیوی» است همه و همه یادگار اوست. آرشیو عکس‌های تاریخی رجال و اماکن و جمعیت‌ها، اسناد و مکاتبات و فرمان‌ها و مجسمه‌های بزرگان فرهنگ ایران زمین در عصر ما.

به یاد دارم که او برای کتاب‌خانهٔ مرکزی دانشگاه تهران، مهم‌ترین نشریات ایران‌شناسی و اسلام‌شناسی جهان را مشترک شده بود و دوره‌های این‌گونه نشریات در کتاب‌خانة مرکزی دانشگاه تهران به طور منظم موجود بود. بعد از فروپاشی نظام پیشین و رفتن افشار، به تعبیر بیهقی، «کار از پرگار افتاد» و آن‌ها که به جای او آمدند، خواستند در بیت‌المال «صرفه‌جویی» کنند؛ حق‌اشتراک بسیار ناچیز این مجلات را به نفع مستضعفین «صرفه‌جویی» کردند و نپرداختند.

در نتیجه، استمرار و تکامل آن «آرشیو» عظیم فرهنگی منقطع شد. حالا اگر روزی بخواهند جبران این خسارات را بکنند، چندین برابر آن وجوه را باید بپردازند تا عکس یا زیراکس یا میکروفیلم آن مجلات را به دست آورند ـ اگر این کار امکان‌پذیر باشد. این قدر می‌دانم که دریافت نسخه‌های اصل آن مجلات امروز دیگر امری است محال.
از قدیم نیاکان ما گفته‌اند که «خود کرده را تدبیر نیست». در‌‌ همان هنگام قطعه‌ای به شوخی و جدی منظوم کردم که نشر تمامی آن در این مقال روا نیست ولی دو بیت پایانی آن این چنین بود:
حکمت مشرقـی‌ست ایـن گفتـــار از «پکن» بشنو این سخن نه ز «رُم»:
هـر که در میخ صرفه‌جویی کـرد
می‌کنــد نعـــل اسب خــود را گُــم
البته قافیة بیت اول را درست به یاد نمی‌آورم.
جای دیگری، همین روز‌ها، مقاله‌ای دربارة «دفتر تلفن» ویژهٔ سفرهای او ـ که نموداری است از انضباط آرشیوی او ـ نوشته‌ام؛ در این‌جا به هیچ روی قصد تکرار آن مطلب را ندارم. همین‌قدر می‌گویم که آن دفتر تلفن ـ که خود کتابی بزرگ است ـ نموداری است از توزیع نام و نشان تمام فضلای معاصر ایران بر روی نقشهٔ جغرافیایی ایران. از روی آن کتاب‌چه، شما می‌توانید ارباب فرهنگ و معارف ایران را در تمام شهر‌ها و حتی در کوچک‌ترین روستاهای کشور بشناسید و آدرس و تلفن ایشان را به دست آورید و در مواردی حوزهٔ کار و تخصص ایشان را نیز بدانید.
 آن‌جاست که حوزهٔ پهناور و دوست‌داران و شیفتگان ایرج افشار را می‌توان از نزدیک آزمود و دید و نیز یک نمونه از «انضباط آرشیوی» او را.

محمدرضا شفیعی کدکنی
منبع: کتابکده نادری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۷
علی مصلحی

و قاف حرف آخر عشق است

شنبه, ۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۴:۴۸ ب.ظ

نمی­‌دانم چند سال‌َم بود که کتاب «شعر امروز» نوشته «محمدرضا نیکومحمدی» و «ساعدباقری» را خواندم و با شعر و نام و مرام فرهیخته «قیصر امین­‌پور» آشنا شدم؟
بلافاصله و در اولین فرصت «تنفس صبح» را خریدم و شد هم‌دم همیشه من و مرا به دنیای زیبای شعر وارد کرد.

بعد از آن دیگر گوش به زنگ بودم و به قولی گوش خوابانده بودم تا اگر کتابی از این نام منتشر شد، بلافاصله بگیرم.
یکی دو سال بعد «آیینه­‌های ناگهان» منتشر شد و اندکی بعد درباره همان کتاب در ماه‌نامه «شباب» مقاله «توبه شکستم» دکتر «مرتضی کاخی» را در نقد و بررسی برجستگی‌های این اثر سترگ خواندم.

بعد از این هرجا قرار بود حرفی بزنم و شعری بخوانم و اعلام‌حضوری داشته‌باشم، و یا به ضرورت مجری برنامه­‌ای هرچند غیرادبی هم باشم، شعر «قیصر» ورد زبان‌َم بود و هرجا می­‌خواستم به کسی شعری توصیه کنم و الگویی در شعر نشان دهم «امین­‌پور» را نشان می­‌دادم و از شعر او شاهد‌مثال می­‌آوردم.

«قیصر امین­‌پور» چند سال بعد یک روز به کاشان آمد و سه چهار ساعتی که با کاروان انجمن شاعران ایران در کاشان حضور داشتند، من سعادت داشتم که هم‌راه او باشم و از نزدیک آن کوه استوار مردانگی و مروت را از نزدیک ببینم.
 آن‌روز«آیه» دختربچه کوچکی بود با موهای بسته که در کنار پدر شادمانی می‌کرد و تازه از برخاستن «قیصر» از بستر بیماری دو سه سالی بیش‌تر نمی‌گذشت و ما و بلکه خیلی از نزدیک‌ترین دوستان و هم‌راهانش هم خبر نداشتند که از آن تصادف لعنتی درد بزرگی را باخود یدک می‌کشد و خم به ابرو نمی‌آورد.
 خبر نداشتیم و نداشتند که دکتر هر ماه چندین‌بار درد سنگین «دیالیز» را برخود هم‌وار می­‌کند و از همه پنهان می­‌دارد.
 این اتفاقات زمانی می‌افتاد که «دردواره­‌ها» سروده شده بود و از درد دیگران حکایت می‌کرد.

و بالاخره بامداد شوم هشتم آبان‌ماه برای ما از راه رسید و «قیصر» را از همه دردها و «دردواره‌ها» رها کرد تا تمام ما یتیم شعری بمانیم که پیش­‌ترها کم­­‌تر سروده و خوانده می­‌شد و حالا قرار بود دیگر اصلا سروده نشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۹ ، ۱۶:۴۸
علی مصلحی