وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

علی مصلحی
وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

روزنامه‌نگاری که کارمند بانک بوده و اکنون شیشه‌بری می‌کند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۲۰ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

وبلاگ‌نویسی

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۸۸، ۰۶:۳۹ ق.ظ

«وبلاگ» و «وبلاگ‌نویسی» پدیده‌ای نوظهور است. تقریبا برمی‌گردد به اختراع کامپیو‌تر و به دنبال آن اختراع یا کشف ابزار‌ها و کانال‌های ارتباطی بین کامپیوتر‌ها و بعد ایجاد شبکه‌های پیوسته میان شبکه‌های کامپیوتری بین خانه و شهر‌ها و کشور‌ها و ...

بعد از این مجموعه فنی، البته با کمی اغماض شاید بتوان گفت هنری ذیل نام «وبلاگ‌نویسی» و البته با استفاده از شکل و تعاریف هنرهای هفت‌گانه سابق و در قالب الکترونیکی، پا به عرصه حضور گذاشت.
 
«وبلاگنویسی» از شکل ابتدایی آن که از ثبت یک صفحه شخصی روی اینترنت و یک نوشته ساده و بعد افزودن عکس و لینک شروع می‌شد آغاز، و بعد به سمت بهره‌گیری از امکانات و فن‌آوری‌های جدید در عرصه ارتباطات و گسترش شبکه‌های اجتماعی، گسترش می‌یافت.

در چنین فرایندی یک آشنایی ساده و ابتدایی با چنین پدیده نوظهوری کافی است تا کاربر به یک معتاد حرفه‌ای در عرصه نوشتن، اینترنت، و نهایتا «وبلاگ» تبدیل شود.
حالا تصور کنید حال کسی را که معتاد شده‌است و برای تهیه مواد مصرفی خود پول ندارد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۸۸ ، ۰۶:۳۹
علی مصلحی

نامه به نمایندگان مجلس

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۸۸، ۰۵:۳۵ ق.ظ

ربنا‌اصرف عنا عذاب جهنم. ان عذابها کان قراما. انها ساءت مستقرا و مقاما
 (فرقان ۶۵و۶۶)

نمایندگام محترم مجلس شورای اسلامی!

با سلام و به قول دوستی؛ بی عرض ادب. که کدام‌یک از شما لیاقت ادب دارید که در این وانفسای رحم! شمشیر خشم‌تان برنده‌تر از مهربانی است؟ و آن‌را که خشم فرمانده و راهبر است، همان به که توقع ادب هم از اهالی خشم داشته باشد. آن‌گونه که اهالی خشم بر فرزندان حضرت ابی‌عبدالله مورد ادب خشم‌گینانه اعوان و انصار «مختار سقفی» قرار گرفتند. به قولی: احسن تادیبی.
و دور نیست که تک‌تک حضرات نیز به همین شمشیری که خود بر ملت و مجموعه منتخبین خود آخته‌اید ادب شوید.
لطفا ملا نقطی‌ها ایراد نگیرند و اهالی محترم کوچه «توهم توطئه» مرا به فتنه‌انگیزی متهم نکنند که آن‌چه من می‌نویسم اولا قانون‌مندی نانوشته طبیعت است و ثانیا گفته و نوشته حدیث متواتر صادره از بنده برگزیده خدا «محمد مصطفی» (ص) است که :«ملک با کفر می‌ماند و با ظلم نه».

حضرات!
آب از آسیابی که شما را کفن‌پوشان از روی صندلی‌های گرم مجلس به خیابان‌های سرد تهران کشاند، افتاد. اما خون گرمی که از رگ‌های «ندا»و «سهراب» و «محسن» و ... در طلیعه جنبش سبز ایران بر زمین ریخته شده بود، و امروز از قلب «سید علی موسوی حبیبی» و ... سنگ‌فرش خیابان‌های تهران را سرخ‌گونه کرد، هنوز گرم است و تا ابد نیز در رگ‌های غیرت خواهد جوشید و گرم خواهد ماند.
اما آب از سر شما گذشت. و روسیاهی نه به زغال که به روی سیاه شما ماند ــ فرقی نمی‌کند اقلیت و اکثریت‌ــ  که با سکوت سردتان خون غیرت را در رگ‌های مجلسی که می‌باید خانه ملت باشد و خیانت‌خانه بر علیه ملت و له دولت شد، به سردی نشاندید.
تاریخ وکالت و نمایندگی خیانت‌پیشه‌تر از شما را سراغ نخواهد گرفت.

از شش‌ماه پیش خیابان‌های ایران از خون صدها نفر دختر و پسر و پیر و جوان،که هرکدام نقشی در انتخاب یک نفر از شما برای دفاع از حقوق شهروندی و انسانی‌اش داشت، رنگین و رنگین‌تر می‌شود، اما هیچ‌کس صدای نطق اعتراضی شما را بر ریخته‌شدن این خون‌ها از تریبون مجلس نشنید. گویی که لالمونی مصلحت گرفته‌اید.
هیچ خبری دال بر احضار وزیر، فرمانده، یا مسئولی به مجلس برای پاسخ به اتفاقات افتاده به سمع منتخبین شما نرسید، استیضاح که امری بود علی‌حده.

شش ماه است که هر از گاهی به بهانه‌ای واهی، سرمایه ناچیز این ملت آن‌هم در سال «اصلاح الگوی مصرف» صرف بریز و بپاش‌های تبلیغاتی برای توجیه و سرپوش نهادن بر بی‌کفایتی مجموعه دولت نهم و در ادامه مجموعه دولت کودتا می‌شود و دهان‌های شما گویی «تار عنکبوت» گرفته است، آت‌گاه فریاد وااسلامای شما بر پاره‌شدن عکس پدر بزرگ امت اسلام حضرت «روح‌الله خمینی» بلند می‌شود. و این نشانه نهایت بی‌اطلاعی شما از اسلام و تاریخ اسلام است.
اصلا برای آن‌که در این پیکار نابخردانه کوس رسوایی و بی‌خردی و بی‌اطلایی خود را این‌چنین محکم نکوبید و صدای بی‌آبروییتان عالم و آدم را فرا نگیرد، هیچ نیازی به داشتن تحصیلات حوزوی و تدریس خارج فقه و اصول و تخصص در تاریخ اسلام نبود، کافی بود در کودکی که پای منبر می‌رفتید، بحث مربوط به «جنگ صفین » و قرآن بر سر نیزه کردن «عمربن‌العاص» را خوب گوش می‌کردید.
آیا مولی علی نفرمود: شمشیر بر قرآن‌ها فرود آورید و فرود نیاوردند که نقش قلم و مرکب را قرآن پنداشتند و بر مولای آزادگان و قرآن ناطق «مولی علی» شمشیر کشیدند؟و امروز شما برای دفاع از تصویر عکس حضرت امام شمشیر بر تفکر او می‌کشید؟

باور کنید اگر شما نمایندگان مجلس زمان «مولی علی» هم بودید، بلافاصله بعد از این واقعه تشکیل جلسه اضطراری می‌دادید و با طرحی به قید دست‌کم هزار فوریت، از قوه قضایی خواستار تنبیه ــ العیاذ‌بالله‌ــ  «امیرالمومنین» به علت اهانت به قرآن می‌شدید.
راستی «عمربن عاص»ی که عکس حضرت امام را پاره کرد هنوز شناخته نشده است؟

تعداد قابل‌توجهی از نمایندگان سربلند مجلس شورای اسلامی دوره «ششم» از شش‌ماه پیش در سیاه‌چال اوین در بندند و این به آن دلیل است که وفتی نتوانستند از ابزار موجود برای دفاع از حقوق موکلین‌شان استفاده کنند، دست به ابتکار زیبایی زده و دسته‌جمعی استعفا دادند و امروز تاوان همان استعفا را پس می‌دهند. اما مطمئن هستید و هستند که تنگی و تاریکی قبر بسیار تنگ‌تر و تاریک‌تر از سیاه‌چال اوین است.
 علی المدبر فتامل. یا علی
علی مصلحی۸۸/۱۰/۱۲ استرآباد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۸۸ ، ۰۵:۳۵
علی مصلحی

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۸۸، ۰۴:۵۹ ق.ظ

 این‌جا که من هستم، از رسانه‌های سبز خبری نیست. صاحب‌خانه که آدمی است صدهزاربار دیوانه‌تر از من، هیچ علاقه‌ای به ماه‌واره و اینترنت و از این چیزها ندارد.
به‌دلیل حفظ امنیت و آسایش همین دیوانه (والا من که با مفهومی مثل امنیت کاملا بیگانه‌ام خصوصا از نوع ملی آن) یعنی صاحب‌خانه، تلفن همراه من هم خاموش است. (تا کور شود چشم حمید قاسمی که عکس گرفته بود با باتوم و آمده بود به دوستان من نشان می‌داد مثلا زهر چشم بگیرد. به قول جعفر کر ...)
بنابراین از همه‌جا بی‌خبرم.

اما چرا من باید این‌جا باشم و مثلا متواری؟ بازهم اگر بعضی‌ها فکر می‌کنند به‌خاطر گزارش ارسالی آن‌ها به سپاه است از حضور بنده در مراسم عاشورای تهران، مجددا عرض می‌کنم به قول همان جعفر مهربانی که گوش‌هایش سنگین بود ... (این نقطه‌چین‌ها حاوی بی‌ادبی است).
نه‌خیر یکی از دوستان ما آن‌طرف مرز بازداشت شد. بلافاصله از طریقی اطلاع‌رسانی کرد(ماشااله خبر‌رسانی سبز) ما هم بی سرخط و بی‌اطلاع گفتیم کاری که تا حالا توی همه عمرمان نکرده‌ایم بکنیم.
دوره افتادیم و آمدیم شیراز پیش مژگان خانم. یا شاید ابرقو پیش مهلا خانم یا شایدم پیش خدا. بنده خدا چه می‌داند؟

القصه شب آخری که کاشان بودم و آخرین دوستی را که دیدم گفت: علی تفالی برای سیدمان «میرحسین» زدم به حافط این بیت آمد:

هرکه را با خط سبزت سر سودا باشد
 پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

و من آمدم خانه و در حالی‌که برای اولین‌بار در عمرم ساک سفر می‌بستم، در آخرین لحطه تفالی زدم به حافظ. این ابیات آمد:

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
 چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ارچه در نطر یار خاک‌سار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را
 کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

................

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند.

این‌ها را با کامپیوتر این دیوانه تایپیدم. حالا می‌روم یک جایی حدود ۱ساعت دیگر بزنم توی وبلاگ‌م. صفحه نظرات هم فعال است بفرستید. می‌استقبالیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۸۸ ، ۰۴:۵۹
علی مصلحی

این تذهبون

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۸، ۰۵:۴۱ ق.ظ

روبه‌روی محل کار من، خانه‌ای است متعلق به یک برادر از شش برادری که سرمایه مجموعه خانواده‌شان از میلیارد‌ها تومان بالا‌تر است، و این سرمایه اغلب از محل رانت و نزدیکی به نماینده ولی‌فقیه و امام‌جمعه فقید کاشان فراهم شده است. البته کاملا مشروع.
 نزدیکی به بیت نماینده ولی‌فقیه باعث می‌شد که اکثر ادارات معتبر کاشان خدمات مورد نیاز خود را از این خانواده خریداری نمایند. این موضوع باعث یکه‌تازی این خانواده در عرصه فروش خدماتی شد که نمایندگی‌اش را در کاشان و اطراف داشتند و از طرف دیگر نیز اکثر شرکت‌های معتبر نیز متمایل شدند که نمایندگی انحصاری خود در کاشان را به این مجموعه اعطا نمایند.

فرزند بزرگ از این مجموعه و دست بر قضا‌‌ همان که همسایه مغازه ما می‌باشد، پسری دارد که دست‌ِکم ۱۰ سال از من کوچک‌تر است. اما بر خلاف من متاهل و یک فرزند هم دارد. ۱۰سال پیش زمان اوج آغاز به‌کار «انصار حزبالله» و هفته‌نامه «شلمچه» و آغاز چل‌چلی و چشم‌بازکردن این نوجوان بود و لاجرم هنگامی که از جلو مغازه ما می‌گذشت همراه با شیطنتی کودکانه متلکی حواله ما می‌کرد که عکس «سید محمد خاتمی» را به دیوار مغازه الصاق کرده بودیم.

 هفته‌نامه «شلمچه» به محاق توقیف رفت. روزی از این نوجوان سمج پرسیدم «یوسفعلی میرشکاک» را می‌‌شناسی؟ و این چند ماهی بعد از آن بود که «میرشکاک» با «دهنمکی» مدیر مسئول «شلمچه» چپ افتاده بود و طی چهار نامه تحت‌عنوان «نامه‌ای به برادر بسیجی» شدیدا «دهنمکی» را فرومالیده بود.
 قرص و استوار پاسخ داد: «من فقط مولی علی را می‌شناسم»
گفتم: مگر «شلمچه» نمی‌خوانی؟
 با غرور مخصوصی گفت: تمام۴۸ شماره‌اش را آرشیو دارم.
 گفتم: پس باید «میرشکاک» را بشناسی.
گفت: نه میرشکاک کیست؟
 گفتم: پس بگو فقط «شلمچه» می‌خریدی و آرشیو می‌کردی. ولی هیچ‌وقت نمی‌خواندی!...
 
بگذریم نتیجه گفت‌وگو و بحث‌‌ همان شد که حدس می‌زدم و حدس زدید: آقا و بر این قاعده اکثر آقایان از این دست با آن‌چه که بیگانه بودند و هستند و متاسفانه خواهند بود «قلم» بود و  آن‌چه «قلم» می‌نویسد اعم از کتاب، روزنامه، شعر و ... .
اعتراض «میرشکاک» به «دهنمکی» هم چیزی از همین مقوله بود. وی به دهنمکی به تحقیر نوشته بود: (نقل به مضمون) «آقای دهنمکی تو را چه به قلم و هنر و نوشتن و نشریه؟ تو حتما باید بروی جبهه و شهید شوی. تو مقدس‌تر از این حرف‌ها هستی.. الخ.»

چند صباحی است که ریش گذاشته‌ام و خداییش اول به خاطر بیماری بود. بعد دوستان گفتند ریش بهت میاد و در مراسم سیزده آبان دیدم با ریش خیلی راحت در بین مامورین و لباس‌شخصی‌ها تردد می‌کنم، این بود که ریشی‌ها بلند شد.
 امروز صبح. جلو مغازه‌‌ همان نوجوان سمج دیروز و بابای جوان امروز که برای خودش کسی شده و کسب و کاری راه انداخته برعکس من که بر اثر بی‌دست و پایی۳۰ میلیونی بدهی برای خودم دست و پا کرده‌ام، با یک دوستی که از سفر حج برگشته دیده‌بوسی حج کردم. حاجی بلافاصله گفت: علی آقا ریش گذاشتی. چه ریش‌های نرم و خوشگلی؟ و بسیجی بلافاصله در آمدکه: ریش گذاشته است که نگیرندش! سید است.
گفتم: به جدت قسم سید فقط به همین دلیل است.
 بلافاصله بی‌ادبی شدیدی مرتکب شد.
 گفتم: آقا سید من نه به اندازه شما داعیه دین دارم و نه مثل شما لیاقت انتساب به دین، ولی به هیچ عنوان کوچک‌ترین کلمه بی‌ادبی از دهان من خارج نمی‌شود.
 مثلا من اگر قرار است در جایی بیتی از مولوی بخوانم که متضمن کلمه‌ای بی‌ادبی است مثلا «آن یکی (عذر می‌خواهم) خر داشت پالانش نبود ... قبل از این‌که کلمه نام آن حیوان را بگویم از مخاطبم عذر‌خواهی می‌کنم (من واقعا این‌گونه هستم)
درآمد که آن حیوان از شما بهتر است. و ...

این نوجوان که امروز سال‌های بیست و پنج سالگی را پشت سر می‌گذارد، نه یک لحظه جنگ را درک کرده، نه هیچ‌یک از اعضای خانواده خودش و پدرش به آن شکل جنگ را و انقلاب را درک نموده‌اند، و نه به هیچ عنوان چیزی به نام فقر و درد را می‌شناسند. در مقابل آن‌همه انسان بزرگی که سال‌ها قبل از انقلاب برای به ثمر نشستن این نظام درد و زجر و زندان کشیده‌اند و بعد از آن‌هم سال‌ها در جنگ و نظام از بزرگ‌ترین سرمایه‌های خود به نفع انقلاب چشم‌پوشی کرده‌اند، از نظر ایشان کمتر از حیوان بارکش هستند.

راستی این‌ها به چه دینی مومنند؟ به کجا می‌روند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۸۸ ، ۰۵:۴۱
علی مصلحی

من می‌نویسم پس هستم

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۸۸، ۰۲:۳۹ ب.ظ

سه هفته پس از آن‌که برنامه «نوبت شما» بی‌بی‌سی در مورد پست «منشور بی‌اخلاق و اخلاق بی‌منشور» و وبلاگ من گفت‌وگو داشت و یک هفته بعد از فیلتر شدن وبلاگ من روی بلاگفا، درست‌‌ همان زمانی که «مصطفی عباسی» با همراه من تماس می‌گرفت تا به من اطلاع بدهد که برنامه «نوبت شما» را از تلویزیون بی‌بی‌سی ببینم حالا «مصطفی» تماس می‌گرفت تا بگوید که وبلاگ من روی بلاگ‌اسپات هم فیلتر شد.

به شهادت تک‌تک کلمات موجود روی تمام نوشته‌هایم در وبلاگ‌های فیلترشده، هیچ عملی خارج از چهارچوب قانون از من و وبلاگم سر نزده است که شایسته فیلترشدن باشم، اما به این اتفاقات احترام می‌گذارم تاببینم چه خواهد شد.

تک‌تک مخاطبانم را مثل تک‌تک کلماتم دوست دارم و تنها ناراحتی من از این اتفاقات احیانا از دست‌دادن دوستی یا مخاطبی است که برایم بزرگ‌اند.

فعلا همین‌جا می‌نویسم و منتظرم که این محدودیت برداشته شود چنان‌که قبلا هم برای «ساز مخالف» و «پاکنویس» افتاد و بعدا رفع شد.
 دراین باره درخواست می‌کنم اگر دوستی خصوصا «فرشاد» عزیزم می‌تواند کمکی کند ممنون خواهم بود. اگر پیام گذاشتن مشکل هست پیام‌ها را اینجا بنویسید می‌خوانم. به زودی مطالب این وبلاگ روی آدرس جدید من در «وردپرس» کپی خواهدشد.
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگوییم تصوری است محال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۸۸ ، ۱۴:۳۹
علی مصلحی

محمدحسین مصلحی

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۸۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

روی سنگ‌های غسال‌خانه، پیکر سه شهید قرار داشت و اطراف دو شهید «محمد مدرس‌زاده» و «عباسعلی زارع‌مجرد» خانواده‌هایشان اجتماع نموده بودند.
 کمی آن‌طرف‌تر روی سومین سنگ غسال‌خانه پیکر شهیدی بود که کسی از خانواده‌اش حضور نداشت. زیر چفیه خونین او کاغذنوشته‌ای بود: «شهید محمدحسین مصلحی وادقانی».
به گل‌زار شهدا برگشتم.

سال‌های اولیه کودکی، زمانی که هنوز حافظه من دقیقا شکل نگرفته بود، تاریک‌روشنی در ذهن و حافظه ناقصم برچای مانده از جوان پرشور و شری که هر از گاهی به خانه ما می‌آمد.
 من آن‌روز‌ها از مفاهیم برادر و خواهر و پدر و مادر و بستگی نسبی بین انسان‌ها هیچ نمی‌دانستم. این‌که این جوان پر شر و شور کیست؟ کجا زندگی می‌کند؟ و چه ارتباطی با خانواده ما دارد؟ هیچ نمی‌دانستم.
تنها چیزی که برجسته‌تر از دیگر اتفاقات در حافظه‌ام مانده اینست که: هر بار که این جوان به خانه ما می‌آمد با خودش کلی کتاب و نشریه می‌آورد و در جایی که در خانه‌های روستایی ما «دولاب» نامیده می‌شود، روی هم تلنبار می‌کرد.

بعد‌ها که حافظه من کم‌کم شکل کامل‌تری گرفت و اغلب مفاهیم برایم معنی پیدا کرد، متوجه شدم که این جوان «محمدحسین مصلحی» برادر بزرگ من است که در شهر کاشان مشغول تحصیل است و هر از گاهی آخر هفته‌ها و تعطیلات به روستای محل تولد و خانه پدری و خانواده سر می‌زند. و باز بعدتر‌ها که کمی با درس و مشق و سواد آشنا شدم و به کتاب‌های تلنبار شده‌اش در «دولاب» خانه سرک کشیدم، متوجه شدم که روی اکثر کتاب‌ها نام «دکتر علی شریعتی» نوشته شده‌است.

انقلاب که پیروز شد، هشت ساله بودم. بعضی از شر و شور و رفتارهای انقلابی این برادر را آن‌چنان که می‌دیدم، بیاد دارم و آن‌چه را که نمی‌دیدم این‌طرف و آن‌طرف از دوستان و هم‌ولایتی‌ها و آشنایان شنیده‌ام.
 مدیریت راهپیمایی و تظاهرات وشعاردادن در روزهای انقلاب در روستای ما را به عهده داشته است و در شهر کاشان نیز اغلب کلاس و مدرسه را برای شرکت در راهپیمایی‌های انقلاب، توزیع اعلامیه و پوستر امام و ... ‌‌‌ رها و نهایتا در آستانه اخذ دیپلم ترک تحصیل می‌نماید.

فرصت بسیار کمی یافتم برای درک حضورش. بلافاصله با شروع جنگ تحمیلی به مناطق جنگی جنوب اعزام و تاپایان دوره خدمت سربازی در خرمشهر و آبادان حضوری پررنگ داشت. پس از اتمام خدمت سربازی در آموزش‌کده به‌ورزی استان اصفهان آموزش به‌ورزی دید و به استخدام شبکه بهداشت و درمان کاشان درآمد و در خانه بهداشت روستا به عنوان به‌ورز مشغول خدمت شد.
طی این مدت چندین‌بار زندگی و کار را‌‌‌ رها و به مناطق جنگی اعزام شد.

در آستانه سال‌های پایانی دفاع مقدس تلاش می‌کرد که به صورت داوطلب آزاد ادامه تحصیل دهد. اما پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ در ماه‌های آغازین تابستان ۱۳۶۷ جنگ از زاویه دیگری شروع شد. این‌بار نیز او درس و خانواده را‌‌‌ رها و به عنوان «پزشکیار» به مناطق غربی کشور اعزام شد.

 سال ۶۷ من مشغول تحصیل در کاشان بودم و در چنین روزهایی به علت بازی‌گوشی و تجدیدی در چند درس مجبور بودم گرمای طاقت‌سوز کاشان را تحمل کنم.
قبل از ظهر شانزدهم مردادماه ۶۷ در شهر قدم می‌زدم که ماشین بنیاد شهید در سطح شهر گشت می‌زد و اعلام می‌کرد که: پیکر سه شهید دفاع مقدس امروز بعد از ظهر در شهر تشییع خواهد شد.
ساعت ۴ بعد از ظهر عقب یک وانت باری خودم را رساندم به غسال‌خانه «دارالسلام گلابچی» کاشان. روی سنگ‌های غسال‌خانه پیکر سه شهید قرار داشت و اطراف دو شهید «محمد مدرس‌زاده» و «عباسعلی زارع مجرد» خانواده‌هایشان اجتماع نموده بودند. کمی آن‌طرف‌تر روی سومین سنگ غسال‌خانه پیکر شهیدی بود که کسی از خانواده‌اش حضور نداشت. زیر چفیه خونین او کاغذ نوشته‌ای بود: «شهید محمدحسین مصلحی وادقانی».
به گل‌زار شهدا برگشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۸۸ ، ۲۱:۴۴
علی مصلحی

محمد هم رفت

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۸، ۱۲:۴۶ ب.ظ

«محمد خلیلی‌وادقانی» کارمند اداره آموزش و پرورش کاشان و از بازماندگان پیش‌گام و جانبازان پیش‌کسوت «دفاع مقدس»، پس از سال‌ها تحمل درد و ناراحتی ناشی از اثرات جانبازی در سال‌های آغازین «‌ دفاع مقدس»، سرانجام در غروب شنبه سوم مردادماه در بیمارستان سینای اصفهان دعوت حق را لبیک کفته و به دیدار معشوق شتافت.

 «مرحوم خلیلی» به دلیل وسعت‌نظر و نبوغ و استعداد شایسته اغلب مورد احترام خاصی در بین دوستان ما بود.
 وی که به دلیل شرایط خاص مالی خانوادگی علیرغم نبوغ فوق‌العاده موفق به ادامه تحصیل در دوران نوجوانی و جوانی نشده بود، طی این سال‌ها با پشتکار فراوان تحصیل را ادامه و موفق به اخذ دیپلم شده بود که بیماری و گرفتاری مانع از پیگیری و ادامه تحصیل وی تا مقاطع بالا‌تر شده بود. اما علیرغم این مسایل شدت علاقه و اشتیاق وی به دانش و معرفت باعث می‌شد نامبرده هم‌واره و در کمترین مجال و فراقتی که می‌یافت به سرعت مشغول مطالعه آزاد باشد.

مجموعه نشانه‌های فوق از مرحوم «خلیلی» شخصیتی ساخته بود مورد احترام و دوست‌داشتنی.

مرحوم «محمد خلیلی» از آن‌جا که هم‌رزم و هم‌سنگر برادر من بوده است، برای من نقش برادر بزرگ از یک‌طرف، و یک استاد بزرگ‌وار به علت عمق اطلاعات و دانش از طرف دیگر را داشت.

 درگذشت این جانباز بزرگ‌وار واستاد عزیز را به خانواده عزیز، همسر مهربان و فرزندان مصیبت‌دیده و خصوصا استاد «ملاعلی محسنی» دایی بزرگ‌وارش تسلیت می‌گویم.

امروز روز جانباز بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۸۸ ، ۱۲:۴۶
علی مصلحی

جور دیگر باید زیست

جمعه, ۱ آذر ۱۳۸۷، ۰۱:۵۸ ب.ظ

یکی از بستگان من فارغ‌التحصیل حقوق بین‌الملل از دانشگاه «نانت» و استاد مقدمه علم حقوق در دانشگاه تهران است. نقل می‌کرد یکی از همکلاسی‌هایش در فرانسه پس از فارغ‌التحصیلی شغل «رانندگی تاکسی» را انتخاب نموده و گفته است: خیلی خوشحالم از این‌که با مدرک دکتری در حقوق بین‌الملل راننده تاکسی هستم. یعنی هم شغلم را دوست دارم هم تحصیلاتم را.

اکثر ما ایرانی‌ها به تحصیل از زاویه شغل و به شغل از زاویه درآمد نگاه می‌کنیم و در نتیجه اکثرا هم نه به تحصیل رشته‌ای که انتخاب کرده‌ایم، علاقه‌مندیم و نه شغلی را که در سایه این تحصیل کسب می‌کنیم دوست داریم. در نتیجه از یک‌طرف استاد دانشگاه ما یک گچ‌کار از کار درمی‌آید و گرافیست ما می‌شود جراح جهاز هاضمه و از طرف دیگر، آن بر سر علم و فرهنگ و هنر می‌آید که می‌بینیم و چون عیان است حاجت به بیان نیست.

این‌که بین رانندگی تاکسی و اصلن تمام مشاغل در ایران و فرانسه تفاوت اساسی است شک نکنید، اما مسئله اصلی اینست که این تفاوت نگاه به تحصیل و شغل در دو کشور به‌وجودآورنده تفاوت در تحصیل و شغل هم شده است.

امروز صبح به اتفاق دوستی روی موتور می‌رفتیم سرکار. پشت گل‌گیر یک کامیون نوشته بود: «عاقبت فرار از مدرسه» ظاهرا راننده کامیون دوست داشت کارمند بانک باشد و حالا نبود. من اما نه از مدرسه فرار کردم و نه از «شیشه‌بری» بدم می‌آید. من از بانک فرار کردم و این عاقبت فرار از بانک است. و البته که عاقبت بدی نیست.
به قول «سپهری»: «جور دیگر باید دید» و بعد: جور دیگر باید زیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۸۷ ، ۱۳:۵۸
علی مصلحی

نبشتن

يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۸۷، ۱۱:۱۴ ق.ظ

نیازی نیست به خودم یادآوری کنم که چند سال پیش دوستانم در شورای نویسندگان «انتظار» می‌خواستند ویزه‌نامه شماره دهم را منتشر کنند، و آن زمان من چگونه بودم.

نیازی نیست «مجتبی خلیلی» به من یادآوری کند که چندین و چندبار از من خواست، چند خطی قلمی کنم و من اصلن نتوانستم که نتوانستم.
باورکنید «مجتبی» دست آخر خسته شد و از من خواست روی یک برگه کاغذ بنویسم: «نمی‌توانم بنویسم» و دریغا که آن هم نتوانستم.

اما حالا نیازی هست که بگویم: همه این‌ها بهانه‌ای شد برای این‌که بنویسم و بگویم که این‌روز‌ها سرشارم از نوشتن و سرشارم از نیاز به نوشتن.

 این‌که نوشتن می‌توانم، شک نیست همین که می‌بینید، حکایت توانستن است. اما آن‌که نوشتن می‌دانم، حکایت دیگری است و قضاوت این حکایت با شما و این زمان بگذار تا وقت دگر.
 
«حقا، و به حرمتِ دوستی، که نمی‌دانم این‌که می‌نویسم راهِ سعادت است که می‌روم، یا راهِ شقاوت و حقا که نمی‌دانم این‌که نبشتم طاعت است یا معصیت»
 «عین القضات»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۸۷ ، ۱۱:۱۴
علی مصلحی

عید ملی شدن نفت

دوشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۸۴، ۰۱:۰۹ ق.ظ

الف: ‌
اگر بخواهیم در بین انسان‌های بزرگ ۳۶۵تن را انتخاب نماییم و هر یک از ۳۶۵روز سال را به نام یکی از آن‌ها ثبت و ضبط نماییم، زنده‌یاد دکتر «محمد مصدق» یکی از آن‌هاست و روز «بیست‌ونهم‌اسفندماه» روز ملی شدن صنعت نفت ایران، روزی است که بدون شک، بر پیشانی سند افتخارات خود نام دکتر «محمد مصدق» را حک نموده‌است.
 برای من بسیار دردآور است که متاسفانه این روز با ایام پایان سال و درگیری مردم با برنامه‌های پایان سال و استقبال از سال نو مقارن گشته و عظمت عید ملی شدن نفت و نام «مصدق» آن‌چنان‌ که شایسته آن‌ست، مورد توجه و یادآوری قرار نمی‌گیرد.

ب:
من امروز مثل هر روز دیر از خواب بیدار شدم. اما نه آن‌قدر دیر که به خداحافظی و بدرقه «زمستان» نرسم. وقتی رسیدم که «زمستان» آخرین همراهش «سرما» را در کوله‌پشتی‌اش جابه‌جا کرد، بند چکمه‌هایش را محکم کرد، برای همه دست تکان داد و رفت به کجا؟ نمی‌دانم.

سال «۱۳۸۴» با همه آن‌چه داشت: (خوبی، بدی، بالایی، پستی، زشتی، زیبایی و...) تمام شد و فردا سال «۱۳۸۵» آغاز می‌شود. ساز و دهل و سرنا می‌نوازند، توپ‌ها شلیک می‌شوند به تبریک و اعلام عید.
باشد که این‌همه سروصدا، چرت روزمره‌گی‌مان را پاره کند تا آن‌گونه که طبیعت رنگ عوض می‌کند و متحول می‌شود، آماده شویم برای تغییر به سمت بهترین‌ها.

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست / برخیز و به حان باده کن عزم درست
کین سبزه که امروز تماشاگه توست / فردا همه از خاک تو برخواهد رست
(خیام)
نوروز باستانی، آعاز سال یک‌هزار و سیصد و هشتاد و پنج و عیدتان مبارک!
هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز
+ علی مصلحی ; ٩: ٠۱ ‎ق. ظ ; ۱۳۸۴/۱٢/٢٩

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۴ ، ۰۱:۰۹
علی مصلحی