وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

علی مصلحی
وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

روزنامه‌نگاری که کارمند بانک بوده و اکنون شیشه‌بری می‌کند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۵۹ مطلب با موضوع «کشکول» ثبت شده است

عوض داشتن و گله نداشتن

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۹ ب.ظ
«موسولینی» در ۱۹۴۳ پس از بمباران شهرهای ایتالیا اسیر و به جزیره «پونزا» منتقل شد.
نوشته‌اند: وقتی به جزیره رسید، از خشم، پیراهن خود را پاره‌پاره کرد و زیر پا انداخت و لگدمال نمود.
او را در‌‌ همان خانه‌ای زندانی کردند، که در ۱۹۳۵ شاهزاده حبشی اسیر را به دستور همین «موسولینی» در آن‌جا تحت‌نظر قرار داده بودند.

(«شاهنامه آخرش خوش‌است» باستانی پاریزی)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۹
علی مصلحی

 گفته می‌شود در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین‌کوه» نام داشت. چشمه‌ای پر آب و خنک از دل کوه می‌جوشید و از آبادی بالاکوه می‌گذشت و به آبادی پایین کوه می‌رسید. این چشمه زمین‌های هر دو آبادی را سیراب می‌کرد.
 روزی ارباب بالا‌کوه به فکر افتاد که زمین‌های پایین‌کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین‌کوهی‌ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین‌کوه می‌بندیم.»
 یکی دو روز گذشت و مردم پایین‌کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا‌کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی‌آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین‌کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی‌رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین‌کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا این‌که کدخدای پایین‌کوه فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ‌ِتان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات‌ها آماده شد و مردم پایین‌کوه دوباره آب را به مزارع و کشت‌زار‌هایشان روانه ساختند. زدن قنات‌ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد. اما چاره‌ای جز تسلیم‌شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین‌کوه رفت و با التماس به آن‌ها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات‌ها را به طرف ده ما برگردانید.»
 کدخدای پایین‌کوه با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی‌رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی‌رسد؟ تو درست گفتی: "کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد."»
منبع وبلاگ ریزبین با تصرف و تغییر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۴:۲۱
علی مصلحی

جهل سهم من، دانایی مال تو

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ

می‌گویند مردی بازرگان، (پوزش) خری را به‌زور می‌کشید. در مسیر به دانایی رسید.
دانا پرسید: چه بر دوش خَر داری که سنگین است و راه نمی‌رود؟
 بازرگان پاسخ داد: یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه.
 پرسید: جایی که می‌روی ماسه کم‌یاب است؟
بازرگان پاسخ داد: خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم.

دانا ماسه را خالی و گندم را به دو قسمت تقسیم کرد و به بازرگان گفت: حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.

بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید: با این همه دانش چه‌قدر ثروت داری؟
دانا پاسخ داد: هیچ...
بازرگان شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت: من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت...
منبع: شبکه‌های اجتماعی با اندکی تغییر

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۴
علی مصلحی

و چشم...

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ

درس زیاد می‌خواندم
 و هرجایی که مهم بود
 زیرش با یک مداد
خط می‌کشیدم
 «قانون اول نیوتون»
همیشه یکی از سوال‌های امتحانی بود
 قانون جاذبه هم
گفتم جاذبه
 یاد چشم‌های مادرم افتادم
 یاد چشم‌های بی‌بی
 یاد چشم‌های تو
 و چشم...
عضو مهمی‌ست
 اگرنه، زن‌ها آن‌قدر با دقت رو به آینه زیرش با مداد خط نمی‌کشیدند...

حمید جدیدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۰
علی مصلحی

دلیل بیل

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۳ ق.ظ

ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ «ﻓﺨﺮ ﺭﺍﺯﯼ» ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﻮﺷﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﺣﺪﺍﻧﯿﺖ ﺧدا ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﺧﻠﻒ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻃﻠﺒﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺗﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺳﻔﺮﯼ – ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺚ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ - ﺑﻪ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺁﺑﯿﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ.
 ﻓﺨﺮ ﺭﺍﺯﯼ ﮐﻪ «ﺍﻣﺎﻡ ﺍﻟﻤﺸﮑﮑﯿﻦ» ﻫﻢ ﻟﻘﺐ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﺑﺲ ﺍﺳﺘﺪﻻﻝ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻃﻠﺒﻪﻫﺎ ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺎﻧﻊ ﻧﻤﯽﺷﻮﯾﺪ؟ ﺍﻻﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ، ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ.
 ﭘﺲ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻃﻠﺒﻪﻫﺎ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺿﻤﻦ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ، ﺧﺪﺍ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺳﺖ؟ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﯾﮑﯽ.
 ﻓﺨﺮ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ، ﺩﻟﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺯﺍﺭﻉ ﺑﯽ‌ﺗﺄﻣﻞ رگ‌هاﯼ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭﺷﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺑﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻓﺨﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩ: ﭘﺪﺭﺳﻮﺧﺘﻪ ﻻﻣﺬﻫﺐ، ﺩﻟﯿﻞ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ!
ﻓﺨﺮ ﻋﻘﺐ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺁن‌ها ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﺪﺍ ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎﯼ آن‌ها ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺮ ﻣﯽﺷﻤﺮﺩ. ﺁﻥ‌ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻃﻠﺒﻪﻫﺎ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﯼ، ﻫﺰﺍﺭ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻟﯿﻞ ﻫﺴﺖ، ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻫﺰﺍﺭ ﻭ ﯾﮑﻤﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻗﻮی‌تر ﺍﺳﺖ. ﻋﻘﻼﯼ ﻗﻮﻡ ﺑﻌﺪﻫﺎ، ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺭﺍ - ﮐﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﺗﻌﺒﺪﯼ ﺑﺎﺷﺪ ــ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ «ﺩﻟﯿﻞ ﺑﯿﻞ» ﺛﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
 ‏ باستانی پاریزی ــ ﺣﻤﺎﺳﻪ ﮐﻮﯾﺮ، ﭼﺎﭖ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﺹ ۷۶۵ ‏

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۵۳
علی مصلحی

چنار عباسعلی

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ

 یکی از خدمت‌کاران اندرون مرتکب خلافی شده و از آن‌جا که دانست مورد خشم و بازخواست خانم خود قرار خواهد گرفت، شبان‌گاه فرار کرده در حضرت عبدالعظیم بست نشست.
چون این خبر به گوش شاه رسید سخت به رقت آمد و به بانوی کنیز فراری گفت تا از تقصیر وی درگذرد. آ‌ن‌گاه برای آن‌که اهل اندرون ملجأ و مأمنی نزدیک‌تر داشته باشند و هنگام ضرورت بدان پناه برند، در نهان به یکی از گیس‌سپیدان حرم دستور داد تا آواز دهد خواب‌نما شده و به وی گفته‌اند در پای چنار کهن‌سال که کنار مظهر قنات «مهر گرد» در اندرون واقع است، امام‌زاده‌ای به نام «عباسعلی» مدفون است.
گیس‌سفید گفته شاه را به کار بست و این خبر در اندرون انتشار یافت. اهل حرم شادی‌ها کردند و از شاه خواستند تا نرده‌ای دور درخت کشیده شود. شاه به نصب نرده امر کرد و آن‌را به رنگ سبز اندود کردند.
 از آن پس درخت مزبور به «چنار عباسعلی» معروف شد. زیارت‌نامه‌ای مخصوص به تنه آن آویختند و اطرافش شمع‌های نقره کوبیده هر شب شمع‌ها در آن افروختند.
رفته‌رفته چنار مزبور اهمیتی به‌سزا یافت و بستی محکم شد. اهل اندرون نذور خود را از قبیل حلوا و غیره در پای آن می‌پختند و بر تنه‌اش دخیل‌ها می‌بستند بدین‌گونه برای نیازمندان حرم‌سرا نقطه توجهی و پناه‌گاهی نزدیک بوجود آمد... .
یادداشت‌هایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین‌شاه ــ دوستعلی‌خان معیرالممالک ــ نشر تاریخ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶
علی مصلحی

ایمان و نان

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ق.ظ

مردی از دیوانه‌ئی پرسید:
اسم اعظم خدا را می‌دانی؟
دیوانه گفت:
نام اعظم خدا نان است
اما این را جایی نمی‌توان گفت!
مرد گفت:
نادان شرم کن، چگونه نام اعظم خدا نان است؟
دیوانه گفت:
در قحطی نیشابور چهل شبانه‌روز می‌گشتم
نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم
و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم
از آن‌جا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است.
مصیب‌نامه ــ عطار نیشابوری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۹
علی مصلحی

مصوبه‌ی بندتنبانی

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۴ ق.ظ

روش تصویب لوایح در حزب «ایران نوین» در زمان ریاست «مهندس ریاضی» چنین بود:
در هنگام اعلام رای‌گیری در مجلس، نماینده‌ها به لیدر فراکسیون نگاه می‌کردند. اگر او از جا بلند می‌شد، اعضای فراکسیون «ایران نوین» هم برمی‌خاستند و لایحه تصویب می‌شد، و اگر او هم‌چنان در جایش می‌نشست، معلوم بود که تصویب لایحه منظور نظر نیست، لذا آن‌ها هم از جا بر نمی‌خاستند.

در مورد یکی از لوایح در حزب تصمیم گرفته‌شد به‌علتی به آن رای داده نشود.
روزی‌که قرار بود لایحه در مجلس مطرح شود، بعد از نطق‌های قبل از دستور، لایحه در دستور کار قرارگرفت و طبق آیین‌نامه، نمایندگان موافق و مخالف شروع به سخن‌رانی کردند.

آن‌روز وزیری که در مجلس کنار «مهندس خواجه‌نوری» نشسته بود، اورا به حرف گرفت، به‌طوری‌که «خواجه‌نوری» به‌کلی از جرئیات مجلس غافل ماند.
فصل تابستان بود. هوا گرم بود و کولر مجلس درست کار نمی‌کرد. «خواجه‌نوری» برای آن‌که کمی هوا به بدن خود برساند، از جای برخاست و شروع به هوادادن به داخل لباس‌َش کرد. از قضا، بلندشدن «خواجه‌نوری» مصادف‌شد با لحظه‌ای که «مهندس ریاضی» اعلام رای کرده‌بود. اکثریت نمایندگان که طبق معمول مشغول صحبت با یک‌دیگر بودند، به‌محض این‌که مجلس اعلام رای کرد، به لیدر چشم دوختند. «خواجه‌نوری» ایستاده‌بود. (البته برای خنک‌شدن) پس آن‌ها هم مانند بچه‌های حرف‌شنو از جا بلند شده ایستادند.
«مهندس ریاضی» بدون آن‌که زحمت شمارش افراد را به خود بدهد، پتک را روی تریبون زد و با صدای بلند گفت: «تصویب شد.»
 تازه این‌جا بود که «خواجه‌نوری» متوجه شد که هوادادن لباس و خنک‌کردن نیمه پایین بدن، باعث چه اشتباه سیاسی بزرگی شده. ولی کار از کار گذشته بود و عرق شلوار لیدر فراکسیون، باعث تصویب لایحه‌ای شد که قرار بود تصویب نشود.
شبه‌خاطرات ــ مرحوم دکتر علی بهزادی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۴:۱۴
علی مصلحی

کاش زندگی هم اندازه مرگ سمج بود

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۱ ب.ظ

می‌گفت: طرح‌َم رو که تو "رودبار " می‌گذروندم دانش‌آموزم بود. همه‌ی خونوادشو تو زلزله از دست داده‌بود جز یه مادربزرگ پیر که با همون زندگی می‌کرد. زندگیِ سختی داشت.

دانشگاه رو کرمان قبول شد و همون‌جا هم ازدواج کرد.
تو زلزله‌ی بم مُرد...»

این‌را دوستی نوشته بود. مسیج دادم حقیقت دارد؟ جواب داد بله! ... دارم فکر می‌کنم کاش خوش‌بختی هم اندازه بدبختی پشتکار داشت. کاش زندگی هم اندازه مرگ سمج بود ...
منبع: فیس‌بوک پریماه بخشی‌نژاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۱
علی مصلحی

جن‌گیری

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ

 «مهدی‌قلی‌ هدایت» ملقب به مخبر‌السلطنه، نماینده مجلس در زمان قاجار و وزیر علوم، وزیر عدلیه و صدراعظم در دوران «رضاشاه» پهلوی بوده‌است.
 
وی مردی است که در دوران سلطنت شش پادشاه ــ یعنی «ناصرالدین‌شاه»، «مظفرالدین‌شاه»، «محمدعلی‌شاه»، «احمدشاه»، «رضاشاه»، و « محمدرضاشاه» پهلوی ــ در کانون سیاست ایران حاضر، و پست‌ها و مشاغل مهمی، از جمله نخست‌وزیری را بر عهده داشت.
او اهل ادبیات بود و به زبان‌های عربی، آلمانی، و فرانسوی و تا حدی هم انگلیسی مسلط بود.
«مهدی‌قلی‌هدایت» در زمره‌ی رجال نادری است که حوداث زندگی و اتفاقات کشور را به‌طور روزانه یادداشت کرده‌است که امروز به صورت کتاب‌های متعدد یکی از منابع تاریخ معاصر می‌باشد.
 مهم‌ترین اثر او در این زمینه کتاب «خاطرات و خطرات» می‌باشد.
 

«خاطرات و خطرات» مشحون از وقایع مهم تاریخی است که با قلمی شیوا نوشته شده. سبک و شیوه خاص «هدایت» در نگارش این کتاب، آن است که چون پدرش بنیان‌گذار «تلگراف‌خانه» در ایران بوده‌است، مطالب را در نهایت ایجاز و با فصاحت کامل و به‌صورتی جذاب و دل‌پذیر بیان کرده‌است.
«مهدی‌قلی‌خان»؛ در بخشی از «خطرات و خاطرات»، وقتی که به تشریح عزاداری و تعزیه‌خوانی در تکیه دولت می‌پردازد؛ چنین می‌نویسد:
......تکیه اطراف سکو از زن‌ها پر می‌شد. قریب شش هزار نفر. مردها راه نمی‌یافتند. گاهی زدوخوردی هم بین زن‌ها واقع می‌شد و لنگه کفش در کار می‌آمد.
در موقع روضه‌خوانی، کسی که قادر بود جمعیت را از صدا بیندازد، «سید ابوطالب صدرالذاکرین» بود. اولا صدایی داشت که تکیه را پر می‌کرد و دیگران آوازش را خوش داشتند و خلق‌الله را ساکت نمی‌توانستند کرد. سید (یعنی آقای صدرالذاکرین) جن هم می‌گرفت و پیش زن‌ها احترامی داشت.
«منتظم‌الحکما صلحی» از دوستان من، حکایت کرد که روزی به‌اتفاق «ظهیرالدوله مرشد» به دیدن سید رفتیم. وارد شدیم. نشستیم. ابدا اعتنا و خوش‌باشی نکرد. متوجه زنی بود که آمده‌بود آقا جن‌اش را بگیرند!!
چند نوبت دست در سینه آن زن کرد و گفت: جن تو خیلی حرام‌زاده است! در می‌رود. و مستمر تجدید می‌کرد (یعنی دستش را توی سینه زن می‌کرد). تا آخر جن را از بغل آن زن گرفت در شیشه‌ای کرد. درش را محکم بست. آن زن که پای درگاه حیاط ایستاده بود، یک اشرفی روی آستانه گذارد و رفت.
آن‌گاه؛ آقا رو به ما کرد. برخاست. تواضع کرد. خادمی را خواند و سفارش شربت و شیرینی داد.
«ظهیرالدوله» گفت: این دیگر چه بازی است؟؟
گفت: این مردم جن دارند. بعضی‌ها را شما می‌گیرید، بعضی‌ها را من. پس بگذارم همه جن‌ها را شما بگیرید؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
علی مصلحی