جهل سهم من، دانایی مال تو
دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ
میگویند مردی بازرگان، (پوزش) خری را بهزور میکشید. در مسیر به دانایی رسید.
دانا پرسید: چه بر دوش خَر داری که سنگین است و راه نمیرود؟
بازرگان پاسخ داد: یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه.
پرسید: جایی که میروی ماسه کمیاب است؟
بازرگان پاسخ داد: خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم.
دانا ماسه را خالی و گندم را به دو قسمت تقسیم کرد و به بازرگان گفت: حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید: با این همه دانش چهقدر ثروت داری؟
دانا پاسخ داد: هیچ...
بازرگان شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت: من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت...
منبع: شبکههای اجتماعی با اندکی تغییر
۹۴/۰۸/۱۸
چند وقت بعد بازرگان در ادامه راه دوباره مردی دانا را دید. دانا چو بر حال بازرگان و داستانی که بر وی گذشته بود آگاه شد، به بازرگان گفت من نیز مرد نادانی هستم اما بیش از تو ثروت دارم. بازرگان گفت چگونه؟
گفت دیاری از پس دیاری که تو گندم را به آنجا می روی وجود دارد که به سه برابر قیمت گندم، از تو ماسه می خرند. بازرگان با شنیدن سخنان مرد دانا گندم هایش را خالی کرد و داخل آن ماسه ریخت و به راه خود ادامه داد.!! مرد دانای دوم نیز گندم ها برداشت برای خودش!
نتیجه: نادانی که نمی داند نادان است از صدقه سر درست کاری همان داناست که ثروتمند است! (یعنی این جور مریضم من!!)