نامه سروش به خاتمی
آقای خاتمی «میروی و مژگانت خون خلق میریزد» و در پس پشت، خرمنی از
امیدهای سوخته و دلهای شکسته را به جا مینهی.
«بهر یک جرعه که آزار
کسش در پی نیست»، دانشجویان زحمتی از مردم نادان کشیدند و به چنگال عسس و
حرس چنان گرفتار آمدند که چشم روزگار بر آنان فاش گریست و دل خویش و بیگانه بر آنان پاک بسوخت. پس «به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی.»
نمیدانم آنچه مینویسم فریادی است بر سر چاه یا از ته چاه. هر چه هست حدیث چاه و فریاد است یا کوه و فرهاد. نعره نومیدانهای است در سنگستان ناکامیها که تنها پژواکی از آن نصیب ما میشود. آیا این همه تلخی و ترشی و شوری را پایان شیرینی هست؟
آقای خاتمی! دیر شدهاست، طفل انتظار پیر شدهاست، دل صبر از این شیوه سیر شدهاست. اگر ایران است، اگر ایمان است، اگر کرامت انسان است، اگر خرد و برهان است، اگر عشق و عرفان است همه دستخوش تاراج و طوفان است. «کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد؟»
حیف خوردن زِ کاردانی نیست / با گرانان بِه از گرانی نیست
عبدالکریم سروشهفدهم تیر