«کافکا» همه را «مسخ» میکند
«مسخ» یک موقعیت استثنایی، و «گرهگوار» یک شخصیت اشتثنایی نیستند. درست است که از خواندن داستان زندگی «کافکا» و رنج و محنتی که از زمانه و خصوصا از دست پدر خسیس خود کشید، میشود حدس زد که او در «مسخ» حدیث نفس، و بهنوعی خود را روایت میکند، ولی در عین حال روایت «گرهگوار» روایت زندگی و سرشت همه آدمها میتواند باشد با نسبتهای متفاوت.
مسخ روایت زندگی منفعتسالار است. زندگیی که بازیگران آنها تا زمانی که منفعتی دارند، گرهگوار عزیز و نازنین هستند، اما به محض اینکه تاریخ مصرف و منفعتشان گذشت، میشوند «سوسک» و «چندشآور».
گرهگوار شخصیت محوری و اصلی داستان مسخ خود را وقف خانوادهاش کرده است و در تجارتخانهای که نهتنها برای او جذابیتی ندارد، بلکه عذابآور هم هست کار میکند. اما چرا؟ بهخاطر خانوادهاش. گرهگوار عذاب میکشد، تا خانوادهاش عذاب نکشند. بهخاطر اینکه پدر و مادر و خواهرش در آپارتمانی زندگی میکنند که قسطهای این آپارتمان از حقوق گرهگوار پرداخت میشود و تا ۵ سال دیگر، او باید بهخاطر تعهد پرداخت قسطها در این تجارتخانه عذاب بکشد.
«چه شغلی، چه شغلی را انتخاب کردهام! هر روز در مسافرت! دردسرهایی که بدتر از معاشرت با پدر و مادرم است! بدتر از همه این زجر مسافرت: یعنی عوض کردن ترنها. سوارشدن به ترنهای فرعی که ممکن است از دست برود. خوراکیهای بدی که باید وقت و بیوقت خورد ... کاش این سوراخی که تویش کار میکنم به درک میرفت» (ص ۱۰)
گرهگوار روزها در تجارتخانه و شب هم در خانه سخت مشغول کار است. در این حال پدر او در نقش یک بازنشسته که کاری از او بر نمیآید و خواهرش در نقش یک دختر راحتطلب که فقط به فکر خوشگذرانی است، به زندگی متعارف خود مشغول هستند.
مادر او هم نمیتواند و ظاهرا نباید کارهای خانه را انجام دهد. برای این کار مستخدم دائمی و مخصوص دارند و تنها این «گرهگوار» است که باید جان بکند تا خانواده راحت باشند.
اما ناگاه یک موقعیت استثنایی رخ میدهد و گرهگوار، یک روز صبح که از خواب بر میخیزد «سوسک» شده است. یعنی چندشآور و فاقد منفعت. از آن لحظه است که همه از او فرار میکنند. باید تهمانده غذاها، مثلا پنیر گندیده چند روز گذشته را برای غذای روزانه او گذاشت و از دیدن او دچار چندش و هراس شد.
«هرگز تصور نمیکرد مهربانی خوهرش تا این درجه باشد ... آشغال سبزیهای نیمهگندیده، استخوانهای غذای دیروز که سس سفیدی به آن خشکیده بود، ... یک تکه پنیر که گرهگوار چند روز پیش گفته بود خوردنی نیست، نان بیات» (ص ۲۶)
این موقعیت، خانواده را هم در موقعیتی جدید قرار میدهد. پدری که به سختی میتوانست از صندلی راحتی خود بلند شود و برای کار کردن پیر مینمود، سر کار برمیگردد و مادر و دختر هم هرکدام یک کاری و ممر درآمدی از راه دوختودوز در خانه دست و پا میکنند. مستخدم دائمی مرخص میشود و پیشخدمتی پارهوقت جای او را میگیرد و بخشی از آپارتمان هم به سه نفر اجاره داده میشود. تازه در خلال گفتوگوها لو میرود که خانواده بخشی از از درآمد «گرهگوار» را بدون اینکه او خبر داشته باشد، پسانداز کردهاند و مشخص میشود موقعیت سرکار نرفتن گرهگوار آنقدرها هم برای خانواده مخاطرهآمیز نبوده و نیست و از محل آن پسانداز تا چند وقت دیگر میتوان بدون نگرانی گذران زندگی داشت.
موقیعتها، آدمها، شخصیتها و فضاها در «مسخ» همه از بیارزشی سخن میگویند. حتی گراوری که گرهگوار از صورت یک دختر بریده و آنرا با ذوق قاب گرفته و در اتاقش نصب کرده، با فضولات بدن سوسک پوشانده میشود تا دنیای مسخ جایی برای نشاندادن عشق و شادی نداشته باشد. دنیایی سیاه سیاه.
همه آدمها موقعیتی شبیه به موقعیت شخصیتهای «مسخ»، و البته با نوع و نسبت متفاوت را تجربه کردهاند. به نظر میرسد همه آدمها این هراس از فاقد منفعت «گرهگواری» و تصور چندشآور بودن چنین موقعیتی را تجربه کردهاند و آدمی که احساس کند زمانی شاید فاقد منفعت شود، همین الان این قابلیت را دارد که در مورد بعضی از اطرافیان خود قضاوت فاقد منفعتبودن کند و خیلی راحت بخواهد بلایی را بر سر آنها بیاورد که در انتهای داستان، پیشخدمت بر سر «گرهگوار» میآورد.
به نظر میرسد «کافکا» در مسخ این موقعیت را کمی عریان فریاد کرده است. با این حال اما، به نظر میرسد بیش از همه اینها، مسخ روایت انسانی است که احساس میکند خودش برای خودش دیگر منفعتی ندارد و از خودش «چندشش» میگیرد.
«مسخ» نوشته «فرانتس کافکا» در ۶۶ صفحه با ترجمه «صادق هدایت» داستانی است که در فضای بسته یک خانه اتفاق میافتد. خط سیر روایی سادهای دارد. بدون هیچ گرهافکنی و گرهگشایی خاصی. شاید گره داستان در همان سطور نخستین گشوده میشود و این میتواند به شدت مخاطب را از خواندن آن ناراضی و خسته کند.
با این حال شخصیتها و موقعیتهای داستان هنرمندانه تصویر شدهاند. حتی زمانی که گرهگوار در موقیعت یک سوسک روایت میشود.