وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

علی مصلحی
وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

روزنامه‌نگاری که کارمند بانک بوده و اکنون شیشه‌بری می‌کند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۵۹ مطلب با موضوع «کشکول» ثبت شده است

زخم تبر، زخم زبان

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۵۵ ق.ظ

ترک‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گه: «دیل یاراسی ساغالماز»
حالا داستان چیه؟
در زمان قدیم مرد هیزم‌شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می‌کرد.
  هیزم‌شکن هر روز تبرش را برمی‌داشت و به جنگل می‌رفت و هیزم جمع می‌کرد. یک روز که مشغول کارش بود، صدای ناله‌ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف‌ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت: «ای مرد! یک خار به پام رفته و چرک کرده، بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.»
مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و هیزم‌شکن دوست شدند. روزی از روز‌ها مرد هیزم‌شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی‌کرد و می‌گفت: «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آن‌قدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آن‌ها برود و سفارش کرد که برایش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همان‌طور که داشت کله پاچه می‌خورد، آب آن از گوشه لب‌هایش روی چانه‌اش می‌ریخت. زن هیزم‌شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟»
 شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت: «ای مرد! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن!»
مرد گفت: «اما من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت: «ای مرد! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می‌کنم.»
مرد از ترس تبر را برداشت و تا آن‌جا که می‌توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از این‌که سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی‌رفت. یک روز با خودش گفت: «هرچه بادا باد می‌روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت: «رفیق هنوز هم زنده‌ای!؟»
شیر گفت: «می‌بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده‌ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و خوب نمی‌شه برای این‌که «دیل یاراسی ساغالماز» (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف‌ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه‌پاره‌ات می‌کنم!»
منبع: فیس‌بوک امیرهادی انواری با اندکی دست‌کاری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۰۰:۵۵
علی مصلحی

برای آن‌که «نیکی» از بین نرود

جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۵۹ ب.ظ

ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽ (ﻉ) ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﯽ؟
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﻣﻦ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺷﺘﺮ ﻭ ﺑﺰ ﻭ ... ﻫﺴﺘﻢ. ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﻫﺎﻳﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﭘﺪﺭ ﺍﻳﻨ‌ﻬﺎ ﮐﺮﺩ، ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺷﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺷﺘﺮ ﻣﺮﺩ، ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺿﺮﺑﻪ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﻣﺮﺩ.
ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽ (ﻋ) ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺑﺮ ﺗﻮ ﺣﺪ ﺭﺍ ﺍﺟﺮﺍ می‌ﮑﻨﻢ.
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﻫﻴﺪ. ﭘﺪﺭﻡ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﮔﻨﺠﯽ ﺑه‌ﺠﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ‌است. ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺑﮑﺸﻴﺪ، ﺁﻥ ﮔﻨﺞ ﺗﺒﺎﻩ می‌شود، ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺒﺎﻩ خواهد شد.
ﻣﻴﺸﻮﺩ.
ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ می‌کند؟
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ!
ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ (ع) ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺍﯼ «ﺍﺑﺎﺫﺭ»! ﺁﻳﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ می‌کنی؟
ﺍﺑﻮﺫﺭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺑﻠﻪ یا ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ!
مولی علی فرمود: ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ نمی‌شناسی، ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﺪ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ ‌می‌کنم!
ﺍﺑﻮﺫﺭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﻣﻦ ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ را می‌کنم ﻳﺎ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ!
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ.
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺳﻮﻡ سپری شد. ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ «ﺍﺑﺎﺫﺭ» ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺣﺪ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ...
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣالیﮑﻪ ﺧﻴﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، در برابر ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﮔﻨﺞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺣﺪ ﺭﺍ ﺟﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ.
ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽ (ع) ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﭼﻪ ﭼﻴﺰﯼ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭ حالی‌که می‌توانستی ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ «ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ» ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻓﺖ...
ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮمنین ﺍﺯ ﺍﺑﺎﺫﺭ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺍﺑﻮﺫﺭ ﮔﻔﺖ: ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ «ﺧﯿﺮﺭﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ» ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻓﺖ...
ﺍﻭﻻﺩ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ...
ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ پرسید: ﭼﺮﺍ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ: می‌ترسیم ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ «ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ» ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻓﺖ...
و ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﻳﻨﺪ «ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﺧﻴﺮ» ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻓﺖ.
 منبع: فیس‌بوک «سید جواد میرهاشمی» با اندکی تغییر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۵۹
علی مصلحی

نشانت را نشانش بده

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۲۰ ب.ظ

مامور کنترل مواد مخدر به یک دام‌داری در ایالت «تکزاس» آمریکا می‌رود و به صاحب سال‌خورده‌ی آن می‌گوید: «باید دامداری‌ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازرسی کنم.»
 دام‌دار، با اشاره به بخشی از مرتع، می‌گوید: «باشه، ولی اون‌جا نرو.»
  مامور فریاد می‌زنه: «آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم.»
 بعد هم دستش را می‌برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می‌کشد و با افتخار نشان دام‌دار می‌دهد و اضافه می‌کند: «اینو می‌بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می‌خواد برم.. در هر منطقه‌ای... بدون پرسش و پاسخ. حالی‌‌ت شد؟ می‌فهمی؟»
دام‌دار محترمانه سری تکان می‌دهد، پوزش می‌خواهد و دنبال کارش می‌رود.
کمی بعد، دام‌دار پیر فریادهای بلند می‌شنود و می‌بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شود، دوان‌دوان فرار می‌کند.
به نظر می‌رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این‌که به منطقه‌ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دام‌دار لوازمش را پرت می‌کند، با سرعت خود را به نرده‌ها می‌رساند و از ته دل فریاد می‌کشد:
«نشان.... نشانت را نشانش بده!»
منبع: فیس بوک «عابد ارجمند»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۲۰
علی مصلحی

رشد اقتصادی به روایت «چرچیل»

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۴۷ ب.ظ

روایت است بلافاصله با پایان جنگ دوم جهانی، خطر شروع بحران اقتصادی کشور انگلستان را تهدید می‌کرد. این موضوع تا جایی پیش رفت که اعضای کابینه شبانه یک جلسه اضطراری با «چرچیل» تشکیل داده او را در جریان وضعیت بد اقتصادی کشور قرار دادند.
 چرچیل پس از استماع گزارش، دستور داد فوراً وضع دادگستری کشور مورد تحقیق و تفحص قرار گیرد. اعضای کابینه گمان کردند نخست وزیر یا آن‌ها را دست انداخته و یا موضوع به این مهمی را درک نکرده است! وزیر اقتصاد دوباره موضوع را از زاویه دیگری مطرح کرد، اما چرچیل دوباره خواستار تحقیق فوری از وضع دادگستری کشور شد!
پس از دو هفته، گزارش تحقیق در اختیار چرچیل قرار گرفت. براساس این تحقیق هیچ تخلفی در دادگستری کشور گزارش نشده و این سازمان براساس موازین قانونی اداره می‌شد. با دیدن این گزارش چرچیل لبخندی زد و گفت:
 «نگران نباشید! اقتصاد انگلستان به سرعت پیش‌رفت خواهد کرد و ما این بحران را بزودی پشت سر خواهیم گذاشت!»
همگان با تعجب به او خیره شدند. چرچیل ادامه داد: «کشوری که دادگستریش سالم باشد، اقتصادش به سرعت رشد می‌ کند و بالعکس.»

منبع: فیس‌بوک بهروز بهزادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۴۷
علی مصلحی

خشت اول، میخ آخر

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۲۰ ق.ظ

به خاطر «میخی» نعلی افتاد
به خاطر نعلی «اسبی» افتاد
به خاطر اسبی «سواری» افتاد
به خاطر سواری «جنگی» شکست خورد
به خاطر شکستی «مملکتی» نابود شد
و همه‌ی این‌ها به خاطر کسی بود که «میخ» را خوب نکوبیده بود
ضرب‌المثل ژاپنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۲۰
علی مصلحی

منطق/سفسطه

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۲۱ ب.ظ

 این داستان را خیلی شنیده‌ام و شنیده‌اید. منبع آن کجا یا کیست نمی‌دانم. اما با توجه به سودمند و قابل استناد بودن آن، آن‌را به نقل از صفحه یک دوست در شبکه اجتماعی فیس‌بوک این‌جا نقل می‌کنم:

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟!
استاد کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید! مثالی می‌زنم، دو مرد، پیش من می‌آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف! من به آن‌ها پیشنهاد می‌کنم حمام کنند. شما فکر می‌کنید، کدام‌یک این کار را انجام دهند؟!
 دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه!
استاد گفت: نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی‌داند. پس چه کسی حمام می‌کند؟
حالا پسرها می‌گویند: تمیزه!
استاد جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد. و باز پرسید:
خوب، پس کدام‌یک از مهمانان من حمام می‌کنند؟
بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه!
استاد گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می‌گیرد؟
بچه‌ها با سردرگمی جواب دادند: هر دو!
استاد این‌بار توضیح می‌دهد: نه، هیچ‌کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولی ما چطور می‌توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می‌گویید و هر دفعه هم درست است.
استاد در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق!!!
خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی را بخواهی ثابت کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۱
علی مصلحی

استقبال پیرزن از مشروطه

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۳۱ ب.ظ

«بهاء‌الواعظین» می‌نویسد: در ابتدای مشروطه به خانه‌ای رفتم، پیرزن و دختر جوانی آن‌جا بودند.
پیرزن پرسید: منظور از مشروطه چیست؟
گفتم: قوانین جدید.
گفت: مثلا چه؟
به شوخی گفتم: مثلا دختران جوان را به پیرمردان دهند و زنان پیر را به جوانان!
دخترش گفت: این چه فایده دارد؟
پیرزن بلافاصله به دخترش گفت:‌ ای بی‌حیا! حالا کار تو به جایی رسیده که بر قانون مشروطه ایراد می‌گیری؟!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۳۱
علی مصلحی

خبر و حواشی خبر

پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۲۷ ق.ظ

«عباس شافعی» معاون فعلی شهرداری شهرستان آران و بیدگل، عکاس و فیلم‌ساز و از روزنامه‌نگاران باسابقه کاشان است. وی از نخستین روزهای فعالیت روزنامه همشهری، خبرنگاری و نمایند‌گی این روزنامه را در کاشان داشته و دارد. علاوه بر آن‌که نماینده‌گی و خبرنگاری چندین روزنامه، هفته‌نامه و ماه‌نامه دیگر را هم داشته که اکنون ندارد.
 شافعی زمانی سردبیر ماهنامه «طوبی» در کاشان بود که چند سالی است دیگر منتشر نمی‌شود.
وی اکنون سردبیری پایگاه خبری کاشان نیوز را بر عهده دارد.
خاطره زیر از خاطرات قابل‌توجه دوران خبر‌نگاری مستقیم او برای روزنامه همشهری است که من با ندکی تلخیص این‌جا منتشر می‌کنم:

اوایل پاییز ۷۴ نمایش‌گاهی از توان‌مندی‌های صنایع شهرستان کاشان در ارومیه برپا شده بود. چند روز قبل از افتتاح نمایش‌گاه به اتفاق جمعی از دوستان به ارومیه رفته بودیم و قرار بود مسؤلین شهرستان با یک هواپیما مستقیم از فرودگاه کاشان به ارومیه پرواز کنند و فردای آن‌روز نمایش‌گاه با حضور آن‌ها افتتاح شود.
 برای استقبال به فرودگاه ارومیه رفتیم. همشهریان کاشانی که جمعی از مدیران ادارات و سازمان‌های مختلف شهرستان بودند، به طرف پاویون در حرکت بودند. از میان جمعیت «حمیدرضا چاکری» ریس وقت اداره ارشاد که از دور مرا دیده بود، با دست اشاره کرد و خودش را به سرعت به من رساند و گفت: این جند روزه جلو مهندس امینیان [ریس وقت میراث فرهنگی کاشان و مدیر کل میراث فرهنگی اصفهان] آفتابی نشو خیلی از دستت عصبانی است.
گفتم: چطور مگه چیزی شده؟
گفت: نمی‌دانم مثل این‌که یک خبر انتقادی در مورد میراث فرهنگی در روزنامه همشهری چاپ کرده‌ای.
متوجه شدم که ماجرا از چه قرار است. دل‌خوری مهندس امینیان به جهت چاپ خبر کوتاهی از وضعیت نابسامان مقبره «باباافضل مرقی» در روزنامه همشهری بود. در این خبر با اشاره به وضع نامناسب بقعه «بابا افضل» نوشت بود: «اگر مسؤلان میراث فرهنگی کشور توجه نکنند، زمستان امسال امکان فروریختن بخشی از این بنا وجود دارد و ...»
به دنبال چاپ این خبر، گویا مسؤولان میراث فرهنگی کشور، عکس‌العمل‌هایی از خود نشان بودند که من به علت حضور یک‌هفته‌ای در اورمیه از آن بی‌خبر بودم.
 چندی بعد اطلاع یافتم این خبر و حواشی آن باعث شده استاندار وقت «مهندس جهانگیری» در بازدید از آرام‌گاه «بابا افضل» ۵۰ میلیون تومان برای بازسازی آن اختصاص دهد و معادل آن هم سازمان میراث فرهنگی کشور برای بازسازی بقعه هزینه کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۲۷
علی مصلحی

گیاه مظلوم

سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۳۱ ق.ظ

شوخی علم همین‌است که دولت‌ها، بیش‌ترِ تریاکِ قاچاقی را که ضبط می‌کنند، می‌فروشند به کارخانه‌های داروسازی تا آن‌ها از آن ترکیبات دارویی استخراج کنند.
 خوب، مگر نمی‌شود قاچاق نکرد، ولی همنین تریاک را مثل آدم کاشت، مثل آدم برداشت، پولش را هم مثل آدم به کشاورز داد، بعد آن‌را برد به کارخانه داروسازی و از آن مثل آدم دارو استخراج کرد، این‌همه سروصدا و پول و خرج و زد و خورد و جان آدم هم روی آن نگذاشت؟

از سیر تا پیاز ــ گیاه مظلوم ــ باستانی پاریزی ــ صفحه ۱۷۷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۳۱
علی مصلحی

بیضه در کلاه شکستن

شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۵۹ ق.ظ
قصه‌ی دزدی تخم‌مرغ و مَسکه (کره) و پنهان کردن آن در کلاه و نیفه تنبان، و بیضه در کلاه شکستن معروف است.
داستان این است که پسری شبانه یک مُچّو مَسکه (کره) از لای مشک دوغ درآورد و لای نیفه‌ی شلوار گذاشت، و چند تخم‌مرغ هم برداشت و داخل کلاه نمدی خود قرار داد که ظهر برای خود نیمرو بپزد ـ بدون آن‌که مادر و پدرش بفهمند.
صبح هوا سرد بود. قبل از بیرون رفتن، مادرش گفت: پسرم بیا دست‌هایت را گرم کن و بعد برو سرکار. جوان آمد و کنار بخاری نشست. کمی گرم شد و به صحبت مشغول شد، در همین موقع کره‌ها که لای نیفه‌اش بود، شروع کرد به آب شدن و طولی نکشید که زیرجامه‌ی او خیس و چرب شد. پدرش متوجه شد، فکر کرد شلوار خود را خیس کرده است، محکم با مشت کوفت توی سر پسرش و فریاد زد که: مردکه‌ی درازِ بیست سی ساله خجالت نمی‌کشد، هنوز توی رختخواب خود می‌شاشد. (این کار را در اصطلاح ادبی خواب میری گویند).
به هر حال نتیجه معلوم است. تخم مرغ‌ها که در کلاه او بود همه شکست و زرده و سفیده‌ی مخلوط، از اطراف گوش‌ها و پیشانی پسر سرازیر شد، و بالنتیجه ناچار اقرار به خطای خود کرد، و در واقع آبروی او رفت و رسوا شد. و از این‌جا مَثَل «بیضه در کلاه شکستن» پدید آمد.
حافظ گوید:
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه        زیرا که عرضِ شعبده با اهل راز کرد.
(در بعض فرهنگ‌‌ها و حتی لغت‌نامه، این اصطلاح را به مغلوب کردن حریف تعبیر کرده‌اند که ظاهرا درست نیست. چه رسوا کردن مقصود است و داستان آن نیز همین است که عرض کردم و بنده در کودکی از مادربزرگ‌ها شنیده‌ام!)
باستانی پاریزی ــ از سیر تا پیاز ــ پیازو ــ پاورقی صفحه ۳۸ و ۳۹
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۲ ، ۰۸:۵۹
علی مصلحی