سیب
به او که نمیداند...
سیب
از دست درخت
افتاد
بهانهاش رسیدن بود
من
از چشم تو
افتادم
فرصت جاذبه در چشمهای تو گم
بهانهات
نرسیدن
به او که نمیداند...
سیب
از دست درخت
افتاد
بهانهاش رسیدن بود
من
از چشم تو
افتادم
فرصت جاذبه در چشمهای تو گم
بهانهات
نرسیدن
برف، اسب، ویفر، کفترچاهی، جیغ بنفش، اوستا....
***
بیسوادید اگر از من ارتباط اینها را بخواهید
کاری ندارد:
اسب از برف ساخته شده است
ویفر، شکل تخته است
کفتر، بنفش
***
بیسوادم من که اینها را توضیح میدهم
***
سالها پیش
آهنگر عادلی
ما را نجات داد از دست ضحاک
که شانههایش مغز جوانان ما را میکاوید
امروز چشم ما
به
«حداد عادل» است
که جوانان ما را دریابد
که مغزها فرار نکنند
«حداد» اما
فوتبال بازی میکند در فرهنگستان
فارسی را پاس
میدهد به عربی
و عربی را به فارسی
***
وزارت تحقیقات و فنآوری اطلاعات
همان که هشت قرن پیش بر سراچه، خواجه «شمسالدین محمد حافظ شیرازی» بیتوته کرد، تا مرغ جانش را از زندان تن به ملکوت آسمان فراری داد، پنجاه روز پیش بر در خانه بانوی شعر معاصر، بانوی معاصر غزل؛ بانو «نجمه زارع» خفت تا نامش از میان ما زمینیان قلم بخورد و آسمانی شود.
«نجمه زارع» پنجاه روز پیش، سیام شهریور رفت تا ما پرواز را به خاطر بسپاریم. پنجاه روز پیش شعر به چله عزا نشست و ما مرگ را گم کردهایم و دستمان در «پی چیزی میگردد»(۱) و «مرگ در حنجره سرخ گلو میخواند»(٢):
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
نخواست او به من خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه میکنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر،
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستترش داشته، به آن برسد
رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری
که «هقهق» تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که... نه، نفرین نمیکنم... نکند
به او ـ که عاشق او بودهام ـ زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد.
(زنده یاد نجمه زارع)
«افیون» در جیب راست من لانه کردهاست
فرهنگهای جیبی لغت
«افیون» را بد معنی کردهاند
«دین» در جیب چپ من آشیانه دارد
فرهنگها «دین» را بد
ترجمه کردهاند
«دین» «افیون» تودههاست