جهل سهم من، دانایی مال تو
میگویند مردی بازرگان، (پوزش) خری را بهزور میکشید. در مسیر به دانایی رسید.
دانا پرسید: چه بر دوش خَر داری که سنگین است و راه نمیرود؟
بازرگان پاسخ داد: یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه.
پرسید: جایی که میروی ماسه کمیاب است؟
بازرگان پاسخ داد: خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم.
دانا ماسه را خالی و گندم را به دو قسمت تقسیم کرد و به بازرگان گفت: حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید: با این همه دانش چهقدر ثروت داری؟
دانا پاسخ داد: هیچ...
بازرگان شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت: من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت...
منبع: شبکههای اجتماعی با اندکی تغییر