هویجوری
هنوز اعلامنشده که قراره چیزی بهحساب کسی ریختهبشه و اگه ریختهبشه، قرار نیست برداشتی صورتبگیره، میروم در مغازه یکی از همکاران یک کارتون چسب برا کارم سفارش میدم.
میگه: ۳۵۰۰۰ تومان
میگم: باشه یکهفته دیگه میام ببرم.
یکهفته دیگه که حالا اعلامشده قراره ماهی ۴۰۰۰۰ هزار تومن بریزن بهحساب سرپرست خانوار بابت یارانه، میرم کارتون چسبی که سفارشدادمو بگیرم.
میگه: ۴۵۰۰۰ هزار تومان
××××
یکهفته قبل از این یکهفته میرم در مغازه ریس صنف.
یکی از همکاران اومده برا تمدید جواز کسب.
میگه: بعد از اینکه همه کاغذبازیا رو انجام دادم، مثل روزی که میخواستم ازدواج کنم؛ گفتن باید بری کلاس.
پرسیدم: کلاس چی بود؟
گفت: درباره احکام معاملات و ... و اینکه به زن بیحجاب خدمات ندید! سعی کنید مشتریهاتون اهل ولایت باشن و ... . و در ادامه گفت که مربی کلاس خیلی شفاف گفت: تا اونجا که امکان دارد با هیچ بانکی معامله نکنید. نه پولی به آنها بسپارید، نه پولی از آنها بگیرید.
این همکار ما از این کلاس خیلی خوشحال بود و خیلی دعا به جون آقای «احمدینژاد» و بانیان این کلاسها میکرد.
نکته جالبِش این بود که یکی دوماه قبل برا اینکه بتونه از یک بانک دستهچک داشته باشه، به عالم و آدم رو زده بود.
هر روز که میرم سرکار، این پیرمرد مهربون رو میبینم که بدون توجه به «تامین اجتماعی، نیاز امروز پشتوانه فردا» اینجا نشسته و مشغول کار خودش هست. تفاوت او با من اینَست که او به آقای «احمدینژاد» رای داده و من به ایشان رای ندادهام. اما سهم هر دوی ما از نفت بر سفره، شاید یکسان باشد.
بندهخدا هر روز مرا به خرید میوه دعوت میکند. بیخبر از اینکه سهم من از نفت بر سر سفره دوده چراغ است و مزاج آدمی که با دودهچراغ سیر میشود، با میوه سازگاری ندارد.