خاطرهای آموزنده از نوه گاندی
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ
دکتر «آرون گاندی» نوۀ «مهاتما گاندی» و مؤسّس مؤسّسۀ «امکیگاندی» نقل میکند: شانزده ساله بودم. یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خواروبار مورد نیاز را نوشت و به من داد و چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم هم از من خواست که اتومبیل را برای سرویس به تعمیرگاه ببرم.
وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: ساعت ۵ همینجا منتظرت هستم. بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی «جان وین» در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت ۵:۳۰ بود که یادم آمد. دواندوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً ۶ شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید، چرا دیر کردی؟ گفتم، اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم. ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
پدرم مچ مرا گرفت و گفت: «در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آنکه بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کردهام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم.»
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّههای تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانهای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.
همانجا و همان وقت تصمیم گرفت دیگر هرگز دروغ نگویم.
منبع: خبرآنلاین، وبلاگ محمدهادی مؤذن جامی با اندکی تغییر
وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: ساعت ۵ همینجا منتظرت هستم. بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی «جان وین» در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت ۵:۳۰ بود که یادم آمد. دواندوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً ۶ شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید، چرا دیر کردی؟ گفتم، اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم. ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
پدرم مچ مرا گرفت و گفت: «در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آنکه بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کردهام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم.»
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّههای تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانهای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.
همانجا و همان وقت تصمیم گرفت دیگر هرگز دروغ نگویم.
منبع: خبرآنلاین، وبلاگ محمدهادی مؤذن جامی با اندکی تغییر