پای راهپلهها منتظرت ایستادهایم!
علی مصلحی بزرگ ببخش که نامهی خصوصیام را جایی نوشتهام که همه میتوانند بخوانند. باورکن گاهی لازم میشود ...
خرابه
سالها پیش که کودکیمان را با بزرگشدن پیوند میزدیم، توی یک مدرسهی راهنمایی کوچک و روبهویرانی کلاسی داشتیم با پنجرهای رو به یک سپیدار بلند و ما شاگردهای شیطان همان کلاس بودیم.
آنروزها لابهلای کتاب تاریخمان، حرفهایی بود که نمیفهمیدیم و انگار جوری نوشته شدهبود که ما نفهمیم و این نفهمیدنمان انگار هیچکس را نمیآزرد جز یک معلم تاریخ مهربان که میخواست شیطنتهای کودکیمان را با تفکری بزرگ عوض کند.
ساعتها و ساعتها برای ما شاگردان زرنگ و شیطان ردیف اول حرف میزد و انگار از هر جملهاش پنجرهای باز میشد رو به دنیایی که نمیشناختیمش.
سیاه بود اما جذاب بود و خیالانگیز. کلمههای کتاب تاریخ برای ما جان میگرفتند. مصدق بزرگ میشد و این سرزمین، مادر بسیاری از این بزرگان و ما هر زنگ تفریح زیر نگاههای تحکمآمیز و سرزنشآلود ناظم در گوشهی راهپلههایی که به دفتر میرسید، منتظر میایستادیم تا بیاید و چای بخورد و باقی قصه را بگوید ...
حالا که سالها از آنروزها میگذرد، لابهلای این روزمرگیها آن روزها جان گرفتهاند و انگار همان شاگردان ردیف اول ایستادهاند کنار راهپلهها تا معلم مهربان این سالهایشان بیاید با یک سیگار مگنا دردست و یک دست لباس سرتاپا سرمهای و برایمان حرف بزند.
سوالهای کودکانهمان را جواب بدهد و شانهای باشد میزبان عاشقشدنهامان. یادمان بدهد و «علی مصلحی»مان باشد. معلمی با حافظهی تاریخی بزرگ و صدایی گرم و شعرهایی که همیشه تا مصراع اول ادامه دارد.
اما روزها گذشته و علی مصلحی از آن پلهها پایین نیامده. نمیدانیم کجای هیاهوی دنیا گمشده یا ما گمش کردیم؟
تو اگر دیدیش در بین این نامردمان رو به تباهی بگو که ما منتظر ماندهایم همانطور کودکانه و پرسشگر.
اگر دیدیش بگو که تنهاییش را با کسی قسمت نکند. این روح مجرد بیبدیل را مثل میراثی گرانبها نگه دارد.
بگو که دنبال کسی هم نگردد تا این همه سرمایه را با او قسمت کند که نامردمان روزگارمان سهم خودشان را برمیدارند و رهایت میکنند.
بگو آن کسی که تو به دنبالش هستی، جز در خیال نمیگنجد و جز در آسمانها زندگی نمیکند. یک پیغام دیگر هم برایش دارم. اگر دیدیش بگو امتحانها نزدیک است و هیچ چیز برای یک معلم سختتر از این نیست که شاگردانش تجدید شوند. بگو که ما هنوز آنجا ایستادهایم تا بیایی و اگر لازم باشد سالها میایستیم. بگو که درسها سخت شده و ناظمها زیاد ...
منتشرشده در وبلاگ وادقان اینجا