وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

علی مصلحی
وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

روزنامه‌نگاری که کارمند بانک بوده و اکنون شیشه‌بری می‌کند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یعقوب لیث صفاری» ثبت شده است

عیاری و نمک‌گیر شدن

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۴۴ ق.ظ

وقتی کسی به شخصی یا اشخاصی مدیون می‌شود یا به‌دلیل محبتی که دیده، نمی‌خواهد کار ناشایستی در حق آن‌ها بکند، این ضر‌ب‌المثل را به‌کار می‌برد و می‌گوید:من نمک‌گیرشان هستم.

 در زمان قدیم، قوانین خاصی درباره‌ی جوانمردی وجود داشت و به‌خصوص، احترام و پای‌بندی «عیاران» نسبت به قوانین جوان‌مردانه بیش‌تر بود.
عیاران کسانی بودند که خودشان را مدافع حقوق مردم ضعیف می‌دانستند و از ثروت‌مندان می‌دزدیدند و به فقرا می‌دادند.
یکی از مشهورترین ماجراهای نمک‌گیر شدن، مربوط به «یعقوب لیث صفاری» است که از عیاران معروفی است که به حکومت رسید و در مقابله با خلفای عباسی، سلسله‌ی «صفاریان» را تأسیس کرد.
 یعقوب که تحمل رنج و بدبختی مردم را نداشت، تصمیم گرفت که همراه برادران و دوستانش یک گروه عیاری تشکیل دهد.
او که مرد باهوشی بود، خیلی زود گروه بزرگ‌تری ساخت و بین مردم؛ مشهور شد. یک روز به یعقوب خبر دادند که «درهم بن‌ حسین» حاکم شهر خزانه‌ی بزرگی دارد و جواهرات گران‌بهایی را در آن نگه‌داری می‌کند. عیاران تصمیم گرفتند که شبانه به خزانه‌ی درهم بن حسین دست‌برد بزنند. اول چند نفر رفتند و موقعیت خانه‌ی درهم را بررسی کردند و پس از آن که از مکان خزانه مطلع شدند، وسایل‌شان را برداشتند و شبانه راه افتادند. آن‌ها آهسته از دیوار بالا رفتند و بعد با احتیاط، دیوار خزانه را سوراخ کردند و داخل شدند.

 با وارد شدن به خزانه، نفس همه‌ی آن‌ها بند آمد. جواهرات رنگارنگ، زیر نور چراغ‌هایی که همراه برده بودند، مثل ستاره می‌درخشیدند. با اشاره‌ی یعقوب، عیاران با عجله جواهرات را جمع کردند و داخل کیسه‌های‌شان ریختند. یعقوب که گوشه‌ای ایستاده بود و به کار عیاران نظارت می‌کرد، یک‌دفعه چشمش به سنگ درخشانی افتاد. سنگ را بلند کرد و زیر نور چراغ، به آن نگاه کرد. سنگ می‌درخشید ولی شبیه جواهرات دیگر نبود. سنگ را به دهانش گذاشت تا سختی آن را امتحان کند؛ ولی ناگهان سنگ را انداخت و به عیاران گفت:هرچه برداشته‌اید، دوباره سر جایش بگذارید.

 عیاران با تعجب به یعقوب نگاه کردند. اصلا نمی‌توانستند بفهمند چه اتفاقی افتاده است. یکی از عیاران پرسید: چرا باید پس از این همه زحمت و خطر، جواهرات را نبریم؟ یعقوب با ناراحتی به سنگ نمک اشاره کرد و گفت: این سنگ درخشان، سنگ نمک است. من به خیال این‌که جواهر است، آن‌را در دهان گذاشتم تا سختی‌اش را امتحان کنم. صدای آه عیاران بلند شد. یعقوب گفت:متوجه شدید؟ من نمک‌گیر شده‌ام. حالا که نمک درهم بن حسین را خورده‌ام، نمی‌توانم به مال او خیانت کنم!

 عیاران که خودشان به قانون عیاری نمک‌خوردن و نمک‌گیر شدن؛ اعتقاد داشتند، بدون پرسشی دیگر، کیسه‌هایشان را خالی کردند و از همان راهی که آمده بودند، بازگشتند. روز بعد، به درهم بن حسین خبر دادند که دزد وارد خزانه‌اش شده است. درهم با عجله به محل خزانه رفت. مسؤل خزانه جلو دوید و گفت: قربان نگاه کنید!دیوار خزانه را سواخ کرده‌اند و از آن‌جا وارد شده‌اند. درهم بن حسین با وحشت گفت: لابد تمام جواهرات را دزدیده‌اند.

 خزانه‌دار گفت: «نه قربان! اتفاق عجیبی افتاده است! جواهرات را جابه‌جا کرده‌اند ولی هیچی نبرده‌اند! درهم با تعجب پرسید:هیچی! عجب حکایت عجیبی است!

نزدکی غروب؛ یکی از یاران لیث به مخفی‌گاه عیاران رفت و گفت:خبر سرقت دیشب، همه جا پیچیده است. درهم بن حسین هم اعلام کرده است که به دزدی که دیشب وارد خزانه‌اش شده است، امان می‌دهد؛ به شرط آن‌که بگوید چرا وارد خزانه شده ولی چیزی نبرده است.

یعقوب لیث، آن شب تا صبح فکر کرد و عاقبت تصمیم گرفت که به دیدن درهم برود. درهم بن حسین در خانه‌اش نشسته بود که به او خبردادند که مردی آمده است و ادعا می‌کند که عیار است. درهم بلافاصله دستور داد که او را به داخل، راهنمایی کنند. یعقوب با احتیاط جلو رفت و گفت: من به‌خاطر قول شما که امان داده‌اید، به این‌جا آمده‌ام.

درهم بن حسین لبخندی زد و گفت: بله! چون می‌خواستم بدانم که علت اتفاق عجیب دیشب چیست! چرا به خودتان زحمت دادید و وارد خزانه شدید ولی چیزی نبردید؟
یعقوب مستقیم به چشمان درهم نگاه کرد و گفت: چون نمک‌گیر شدم! در خزانه‌ی شما سنگ نمکی بود که من به اشتباه؛ به آن زبان زدم. درهم بن حسین با تعجب گفت:همین! یعقوب با ملامت به او نگاه کرد و گفت:برای ما نمک‌گیر شدن، مسئله‌ی مهمی است.

ما اگر نان و نمک کسی را بخوریم، نمک‌گیرش می‌شویم و در حق او؛ خیانت نمی‌کنیم. درهم با حیرت به سخنان یعقوب لیث صفاری گوش کرد و بعد با تحسین او را که می‌رفت، نگاه کرد. اما این پایان ارتباط یعقوب و درهم نبود. وقتی درهم به حکومت سیستان رسید، فرمانده‌ی سپاهش را به یعقوب لیث سپرد و به این ترتیب، راه رسیدن یعقوب به حکومت، هموار شد.
منبع: سایت اینترنتی نم‌نمک با اندکی تغییر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۴۴
علی مصلحی