زندان خیلی چیزها را از آدم میگیرد
من در روزهای اولی که به زندان افتادم از همه چیز محروم بودم. از پول، تلفن، ملاقات. از ملاقات و تلفن حتی تا روزهای آخر بازداشت محروم بودم. خبر نداشتم که بیرون چه اتفاق افتاده و چه خبر است. خانواده هم از من بیخبر بودند. هر کدام برای پر کردن این خلا دست به کارهایی زدیم. از جمله آنکه خانواده پس از ایندر و آندر زدن فراوان بالاخره حکم تبدیل قرار بازداشت به وثیقه را گرفت و ۳۰۰ میلیون تومان وثیقه برای آزادی مشروط من فراهم کردند.
من تا ماهها از رودرویی مستقیم با پسر برادرم که یکی از وثیقهگذاران بود، اکراه داشتم. شاید بگویید کار اشتباهی است اما خبر ندارید در درون آدمی چه میگذرد. طرفه آنکه پسر براردم آن قدر عزیز و مهربان است که اگر خانهاش را هم در این میان از دست میداد، به روی خودش نمیآورد. نه خودش نه مادر مهربانش و نه مجموعه خانوادهام که پس از یتیمی، حکم پدر را برای او دارند. اما خوب آدمی وقتی قدرت مهندسی احساسات را از دست داده باشد، مرده متحرکی است.
همان روزهای اول در زندان، نوشتم زندان بد است. اصلا زندان خوب نیست. این ذهنیت که ما هی تلاش میکنیم چون عزیزانمان زندان هستند، به زندان تقدس ببخشیم، اگر ذهنیت اشتباهی نباشد، دستکم ذهنیت درست و دقیقی نیست.
این در مورد زندانیی است که شرایطش کاملا عادی است. اما اگر زندانی شرایط غیرعادی داشته باشد این بد بودن تساعدی بر زندگی، شخصیت، روابط، احساسات و سایر شؤن زندگی او تاثیر میگذارد. این تنها به دوران زندان ربط ندارد، به دوران پس از زندان هم تسری پیدا میکند. اگر ارتباط تو در مدت بازداشت با خارج از زندان و خانواده و دوستان هم قطع باشد، اوضاع تساعدی بدتر میشود. یعنی نوعی از رفتار خارج از منطق از آنها که خارج از زندان هستند و تو را دوست دارند هم سر میزند. رفتاری که میتواند تا سر حد «مرگ» تو را آزار دهد. مقصر کیست؟ آنکه آن رفتار را انجام داده یا تو؟
هیچکس! بهتر است بگویم هیچکدام! البته که تقصیری اتفاق افتاده و زجری صورت گرفته ولی ما دو طرف در بوجود آوردن این اتفاق عمد یا نیت قبلی نداشتهایم. بر عکس نیت خوب داشتهایم و به نتیجه بد منجر شده است. ولی خوب باید تحمل کرد. من حدود یک سال و نیم این دردها را تحمل کرده و باز هم تحمل میکنم. دم هم بر نمیآورم. از خداوند هم عاجرانه میخواهم به من قدرت تحمل بیشتری بدهد.
اما آیا قدرت تحمل یا سایر قدرتهای من چهقدر است؟
باور کنید وقتی همه تلاشم این بوده که دردهای رسوب شده از دوران زندان در وجودم را تحمل کنم، اختیار بعض رفتارها از دست من خارج شده و این موضوع بارها و بارها نزدیکترین آدمهای اطراف مرا آزار داده است. اما صادقانه من قصد آزار کسی را نداشتهام. دست خودم نبوده و خیلی بدتر و وحشتناکتر آنکه آنقدر قوای من تحلیل رفته که خبر نداشتهام تا چه اندازه بعض آدمها از بعضی از رفتار من آزار میبینند و به روی من نمیآورند. تازه یکیـدو نفر تذکراتی به من دادهاند و مرا از «خواب گران»ی بیدار کردهاند.
این نوشته را با پریشانی زیاد نوشتم. منطق نوشتاری درستی بر آن حاکم نیست. اما طی این چند روز هرچه فکر کردم که چگونه از دوستانی که از من آزار دیدهاند، عذرخواهی کنم، فکری بهتر از آنکه صادقانه آنرا بنویسم و اعلام کنم پیدا نکردم. این ارجوزه اگر خالی از منطق نوشتن است، اما از صداقت تهی نیست. صادقانه من عذر تقصیر به پیشگاه کسانی میآورم که از من رنجیدهخاطر شدهاند و به روی من نیاوردهاند. اما ای کاش قبل از انکه آنهمه آزار ببینند، خیلی پیشتر از این مرا آگاه میکردند و کمک که ادامه ندهم. اما به قولی ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
به این روشنی امیدوارم و در مقابل همه آنها که شادی انسانها دغدغه زندگیشان است سر تعظیم فرو میآورم.
فاصله به این معنی که فقط زندان نیست. من یک بار به شوخی به دوستانی که در دوره های مختلف زندان بوده اند و خاطرات شان را نوشته ام می گفتم بی انصاف ها شما فقط خاطرات دوران زندان تان را نوشتید. خاطرات پس از زندان تان را ننوشتید. در واقع آدم وقتی از زندان بیرون می آید تازه می فهمد کجاست. با یک جغرافیای جدید، با آدم های جدید و با یک مختصات جدیدی مواجه می شود که دیگر نمی شناسد، نمی تواند رفتارها را بفهمد. یک فاصله ای به وجود آمده که پر کردن این فاصله کار خیلی سختی است. زندان این فاصله را وارد زندگی من کرد.آن عقب افتادن کاری، فردی و حتی روحی را وارد زندگی من کرد که خیلی سخت بود. چیز دیگری که زندان از من گرفت امکان ارائه خودم بود.