وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

علی مصلحی
وب‌نوشته‌های یک شیشه‌بر

روزنامه‌نگاری که کارمند بانک بوده و اکنون شیشه‌بری می‌کند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پیوندها

زخم تبر، زخم زبان

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۵۵ ق.ظ

ترک‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گه: «دیل یاراسی ساغالماز»
حالا داستان چیه؟
در زمان قدیم مرد هیزم‌شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می‌کرد.
  هیزم‌شکن هر روز تبرش را برمی‌داشت و به جنگل می‌رفت و هیزم جمع می‌کرد. یک روز که مشغول کارش بود، صدای ناله‌ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف‌ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت: «ای مرد! یک خار به پام رفته و چرک کرده، بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.»
مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و هیزم‌شکن دوست شدند. روزی از روز‌ها مرد هیزم‌شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی‌کرد و می‌گفت: «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آن‌قدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آن‌ها برود و سفارش کرد که برایش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همان‌طور که داشت کله پاچه می‌خورد، آب آن از گوشه لب‌هایش روی چانه‌اش می‌ریخت. زن هیزم‌شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟»
 شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت: «ای مرد! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن!»
مرد گفت: «اما من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت: «ای مرد! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می‌کنم.»
مرد از ترس تبر را برداشت و تا آن‌جا که می‌توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از این‌که سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی‌رفت. یک روز با خودش گفت: «هرچه بادا باد می‌روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت: «رفیق هنوز هم زنده‌ای!؟»
شیر گفت: «می‌بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده‌ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و خوب نمی‌شه برای این‌که «دیل یاراسی ساغالماز» (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف‌ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه‌پاره‌ات می‌کنم!»
منبع: فیس‌بوک امیرهادی انواری با اندکی دست‌کاری

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۱۸

نظرات  (۱)

این داستان رو حاج اباصلت برام تعریف کرده بود البته به این شکل نبود
پاسخ:
نام پدر من هم «اباصلت» است، اما از محسنات روزگار است که به مکه رفته‌است، اما «حاجی» نیست و خودش هم از این لفظ نه خوشش می‌آید و نه دل‌خوشی دارد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی